فهرست محتوا

زلزله و آزادی زندانیان سیاسی و شادی کودکانهای که به روی خودم نمیآورم

عکس:ساقی لقایی..این عکس تزیینی است و ربطی به اتفاقی که به آن اشاره شده است نداردبه روی خودم نمیآورم اما هنوز دلم میلرزد. لرزیدن دل انگار بخش اعظمیش از دوری است. به خیابان میروم و میان فروشگاه ها وول میخورم. پاساژ همیشه سرزمین رویایی من بوده است و اگر کمر درد میگذاشت بدون شک ساعتهای متمادیتری در آن قدم می زدم.دلم میلزرد هنوز... و هنوز و همچنان، خیلی چیزها را به روی خودم نمیآورم. میان فروشگاهها وول میخورم، به مارکهایی که میشناسم و نمیشناسم، خیره میشوم، به هیچ کس خیره نمیشوم و گاهی از زیر...

اندوه خیس سینهی غریبه

غريبه اندوه خيسش را...چون عرق سينه ى پيراهنش با دست هايش ماليد ...و با آهى بلند تمام عمق دهليزهاى قلبش را سعى كرد تميز كند. سالها بود نفس را براى ريه هايش بلكه براى قلبش مى كشيد. در انتهاى رد چشم هاى انتظارش قهوه ريخته بود روى پيراهن سبز دخترك، از رد رنگ ريلهاى فلزى بر روى چمن هاى كنار ايستگاه... غريبه هنوز خواب مي بيند و گاهى در خواب هايش كمي زندگى مى كند... آنقدر واقعي خواب ميبيند ، حتا مردم هم او را باور كرده اند كه او خواب نيست واقعي است...حتا گاهى بااو غذا مى خورند، به خانه شان دعوتش...

مرگ بر بالین داشتن

اويس قرنى گويد، «مرگ زير بالين دار، چون بخسبى و پيش چشم دار چون برخيزى» من به جرأت مي توانم بگويم كه نزديك به ده هزار روز از روز و شب هاى زندگيم را با اين ويژگي گذرانده ام. اگر درجات عرفان به اين بستگى داشت بي شك من بايد به ولايت كبرا نيز مى رسيدم. هرچند آن موقع ها كه ايران بودم و اس ام اس نوشتن رواجى داشت، خواهر زاده اى دارم كه زبانش از دست هاى من درازتر است، مى گفت اگر عبادت به اس ام اس بودي، دايي من باييزيد بسطامى زمان بودي:)

من در خواب زنی جاماندهام..

يكى دو نگاه ميان سه يا چهار  حركت رد و بدل شد. لبخندش را كه هميشه براى غريبه ها به لب داشت، به زن جوان هم بخشید و او هم نوشيد و نيوشيد شايد. دست هاى باريك و بلندش را دراز كرد و دست هاى آن مرد هميشه دست از پا درازتر را گرفت. این دست از پا درازتر کمی واقعی بود، دوستانش در باشگاه والیبال به او میگفتند. زیرا انگشتان دستاش نسبت به هم قدهایش چند سانتی بالاتر از انگشتان آنها میایستاد. دختر با فشار انگشتانش به دور انگشتان دست مرد، او را به سوى خود كشيد. مى دانست مرد زياد زبان بلد نيست...

زندگی عمومی

وقتى بي در كجا مى شوى. وقتى از همه چيز و همه كس مى برى يا شايد همه چيز و همه كس تو را مى برند. يك نقطه هست براي قطع همه چيز . در چنين موقعيتي آن نقطه را پيدا كردن و آن را شبيه يك دكمه ى انفجار فشار دادن تو را دوباره از دايره ى زمان و مكان پرت مى كند. ديگر بى كَى و بى كجا مى شوي. حتا اگر خانه ى دوست رفيق فاميل و غريبه باشي باز هم سهمى از يك «عموميت» هستي. چون هر عموم ديگرى نيز مى تواند و مى توانست در موقعيت تو باشد. تو بخشي از زندگي عمومي همگان مى شوي.همگاني كه در موقعيت هاى ديگر يك «يكان زيست...

تماما مخصوص را تماما مخصوص خواندم

«تماما مخصوص» را تمام كردم. تماما مخصوص را به شيوه اى تماما مخصوص خواندم. تماما مخصوص، را عباس معروفى در زمانى حدود هفت سال نوشت و من در زمانى حدود هفت ماه آن را خواندم. همين  طول دورهی خواندن، یکی از مخصوص بودنهای این تماما مخصوص خواندن من بود. تماما مخصوص، عنوان يكى از آخرين رمان هاى عباس معروفى نويسنده و روزنامه نگارايرانى است. كه به گفته ى زنده ياد«سيمين دانشور» با رمان (سمفونى مردگان)، ميخ محكم خود را در ادبيات داستانى فارسى كوبيد. بعد از خروج عباس معروفى بعد از توقيف...

ازدواج مجدد مجردانهی مرد مُردهی یک زن

The Lovers II - Rene Magritte-1928.نوع و جنس فشار را دقیقا تشخیص نمیداد. فشار گره زدن کفن سفید مردن بود..یا فشار گره زدن گرهی کراوات. خیلیها چه به خود او  و چه با خودشان چیزهایی میگفتند...دقیقا نمیفهمید مثل کسی شده بود که در فیلم ها نشان میدهد و میان مردم راه می رود و انگار دور فیلم را پایین آوردهاند و حرکات لبها و البته صداهایی هم میشنود اما دور صدا هم پایین است و خیلی واضح نیست. اما راستش آنچیزی که برای او رخ میداد وضعتی صدایش به این شکل نبود.یعنی صداها همون کیفیت اصلی را داشتند اما با...

بابام....

نمیدانم بنویسم بدون شک یا نه. اما احساس میکنم هرکسی پدرش را دوست دارد. با اینکه میدانم هرکسی هم احساسات خودش را خاص میداند بازم، احساس میکنم رابطهی عاطفی من و پدرم بسیار عاشقانه است. از همان کودکیهم همین طور بود. حالا این رابطه به دلیل فقدان مادرم بوده باشد یه به دلایل بسیاری دیگر اصلا برای من مهم نیست. برای من این مهم است که من پدرم را دیوانهوار دوست دارم. رنجشهای من و پدرم هم از هم جنسش عاشقانه بوده است. پدرم چند سال پیش سر یک مسافرت باهم رفتن... حرفی پیش آمدو گفت یادت هست فلان سال.....

برای تشیع جنازهی خودم هم که شده صبح بیدارم نکنید

باز هم به کلاس نرفت. باز هم دیر بیدار شد. زمانی که چشم باز کرد ۸ دقیقه مانده بود به شروع کلاس. و از دم ایستگاه اتوبوس تا کلاس او به طور دقیق۲۹ دقیقه فاصله است. اگر هم میخواست تاکسی بگیرد، که بارها این کار را کرده بود. چیزی حدود حداقل ۱۶ تا ۱۹ یورو میشد.۱۹ یورو برای کسی که کل دریافت ماهیانهاش ۳۶۰ یورو است، یعنی اصلا ولش کن همان معنیاش نمیکرد بهتر بود.او آدم بی نظمی نیست. اتفاقا آنقدر از بی نظمی بدش میامد که ترجیح میداد کلاس نرود تا اینکه دیر برود. وقتی معلم هم بود همین طور بود. یک بار...

با گیوتین بریده شدن یعنی همان قصهی چرانماندم

در حلقه وبلاگی گفتگو بحث از این شد که در باره نامه تقی رحمانی و پرسش ژیلا بنی یعقوب (در فیسبوک) از او بنویسیم که چرا رفتی؟ و اگر تو هم و آدمهایی مثل تو هم بروند چه کسی بماند؟ و اصلا اینکه تا کجا می توان مقاومت کرد و ماند؟ اینکه بنشینی و بنویسی و قصه و فلسفه و داستان تعریف کنی از « قصهی کوتاه و اندوه بلند» نماندن و یا حسرت ماندن. کار سادهای نیست. ما وابسته و پرورش یافته به فرهنگی هستیم، که ایستادن بی چون و چرا یکی از شروط اصلی « مردانگی» است که این مفهوم « مردانگی» در فرهنگ مردسالاری...

صفحه‌ها

shahab sheikhi ©