من در خواب زنی جاماندهام..


يكى دو نگاه ميان سه يا چهار  حركت رد و بدل شد. 



لبخندش را كه هميشه براى غريبه ها به لب داشت، به زن جوان هم بخشید و او هم نوشيد و نيوشيد شايد. 

دست هاى باريك و بلندش را دراز كرد و دست هاى آن مرد هميشه دست از پا درازتر را گرفت. این دست از پا درازتر کمی واقعی بود، دوستانش در باشگاه والیبال به او میگفتند. زیرا انگشتان دستاش نسبت به هم قدهایش چند سانتی بالاتر از انگشتان آنها میایستاد.



دختر با فشار انگشتانش به دور انگشتان دست مرد، او را به سوى خود كشيد. مى دانست مرد زياد زبان بلد نيست اگرچه زبان خوبى داشته باشد . مرد به حرفي كه اولين بار از قول دكتر قاسملو شنيده بود فكر مى كرد: "زبان را از زبان مى آموزند". صداى موزيك در اين مواقع نه تنها گوش را پر مىكند حتی گاه از كليه ها و پهلوها نيز شنيده مى شود، حداقلش اين است كه از اين نقاط مى توانى حسش كنى. بدنش به بدن مرد غريبه رسيده بود. در گفت وگوى قبلى، زن جوان گفته بود كه گردنش درد مى كند و مرد خواسته بود جنتلمنانه كمي گوشه ى گردن زن جوان را ماساژ دهد، اما زن با زبان بى زبانى، البته بی زبانی برای مرد نه برای زن، تشكر و امتناع كرده بود. 





حالا دست هاى بلند و كشيدهى زن جوان در گردن مرد بود و مرد شوك زده به صداى موزيك كه كليههايش را مىنواخت، فكر می كرد و يادش مىآمد كه هممادریش چنان از درد سنگ کليه به خود مى پيچيد كه با آن ناتوانی و ضعف جسمیاش، از درد تمام فرش را در چنگ هايش درهم مى پيچيد و جمع مىکرد. زن جوان موهاى بلند مرد و بافهى بلندتر موهاى خودش را هم زمان جمع میکرد و درهم مى پيچيد و مرد مىخواست چيزى بگويد كه متوجه شد لب هايش نه به اختيار مغزش یا به اختيار كلمات، كه به اختيار دو لب بر هم فشرده بر لب هايش كه طعم ردبول و ودكا و سيگار دست پيچ  و عرق نرم و خيس و تازه ى پوستى تُرد مى داد، درهم مى پيچيد.
به هم مى پيچيد از درد، كليه هاى هم مادريش. از درد سنگى كه ميان كليه هايش به هم مىپيچيد و آن فرش دستباف رنگ  و  رو رفته را با دست هايش درهم مى پيچيد و به دليل ضعف ريه هايش كه در جوانى به آن دچار شده بود و حالا نفس هايش نيز در هم مىپيچيد. 




همه چیز پیچیده شده بود در آن موقعیت. موقعيت پيچيده، هميشه يك موقعيت سياسى يا استراتژيك يا فلسفى نيست. پيچيدهترين فلسفههاى سياسى استراتژيك، وامانده ى يك موقعيت ساده ى شخصى هستند. شخصى كه آغوشش كوچك بود و پيچيده بود در پيچش موهاى پيچ در پيچ او بوى عطر خاصى مى داد. بوى عطر را نمىشناخت و صداى موزيك كه از كليههايش و پهلويش رد مى شد و قلبش را  به « دي جي» لحظه به لحظه ی تغيير ذائقه هاى عطرآلودناكِ غربت ناك بىدركجايي ابدی در آغوش هايى زوالناك، تبدیل مىكرد، به يادش مى آورد كه او همين اوى مذكر، اسامى عطرها را نمى داند.
زنى كه در آن فروشگاه شيك لوازم آرايشى در آن شهرستان دور كوچك در سرزمینی خاورمیانهای، كار مىكرد نمىدانست آن پسر جوان كه هفتهاى چند بار به فروشگاه مراجعه مىكند و سوال ساده و تكرارى: «ببخشيد ادكُلن وان من شو  داريد؟» را تكرار مى كند، كودك پير شدهى عاشقِ سیاستورزی است، كه تنها به قصد گفت وگو با آن زن، نام تنها عطرى را كه حفظ كرده است، تكرار مى كند تا با زنى گفت و گويى كوتاه داشته باشد كه بسياري از مردم همان شهرستان آن زن را تنها به جرم اينكه در يك چنين فروشگاهى كار مى كند «خراب» مى دانند؛ او خراب زنانى بود كه ارزشهاى چنين بی ارزش چنین جامعههایى را خراب مى كنند و حالا خراب و خواب آلود، به مزه ى لب هايش و عطرى كه نمى شناخت و شوری عرق بناگوشى كه نمى شناخت فكر مى كرد. 



يادش آمد داشت مینوشت كه او با ضمیر مذکر اسامی عطرهارا نمیداند. چون اسامی عطرها را نمیداند بيشتر عطرها را با نام زنانى كه دوست مى داشته به خاطر مىسپرد و مثلا مىگفت: عطر مرجان، عطر مهتاب، عطر کژال، عطر مریم، عطر آزاده عطر ستاره و عطر كريستينا و يادش مىآمد مثل اينكه عطرى به نام همين كریستينا يا كريستين و يك کلمهی ديگرى شبيه «ديور» یا دیوز یک همچین چیزی هست. یادش نبود اسم یکی از مارکهای عطر است یا اسم زنی که حتما عطر خوبی به خود زده است و در رمانی فیلمی چیزی خوانده یا شنیده است. كريستين دیور، کریستین دیاز، کریستین ديوز ...و مى دانست همها تقصیر کریستین نبود. « ديوز» ياد «ديوث» میانداختش. دیوث خيلي با عقايد ضدمردسالارى وي همخوان نيست و نمىدانست كه اكنون وقت اين حرف ها نيست ولی دوست داشت تمام آن جمعیت معنای دیوث را میدانستند تا او داد میزد و میگفت خفه شید دیوثهااااا.....، من میان نفسهای این زن دنبال کلمات زنی میگردم که دوستش دارم. اما جمعيت و ازدحام گرچه حتا در اروپا نيز مى خواهد جورى نشان دهد كه حواسش به اينگونه رفتارها نيست، اما زير چشمي حركات و سكنات زن جوان را با آن دست هاى بلند و كشيده مىپاید كه تا كجا مرد را با خود پيش مىبرد. صداى موزيك از كليه هايش میگذشت و قلبش  را هم داشت به تپش بيشتري نهيب مى زد و نمىدانست آيا اين تلمپ تلمپ موزيك كه قلب و كليههايش را  تكان مى دهد در گردش خون و پمپاژ آن نيز تاثيرى دارد يا نه؟  يا شاید اصلا اين سريع شدن ضربه هاى قلب اوست كه موزيك را به هيجان برداشته. 
اما زن جوان لبهايش را برنداشته بود فقط حركت داده بود و مرد نواحى از سينهاش از خيسى لبهاى زن جوان خيس شده بود و یاد زنى افتاد كه اولين گفت و گوهايشان بر سر عقايد پان  ايرانيستى زن بود و او زن بود و جوان بود و او پير بود. بوي عطرهاى مختلف با نام زنان مختلف از قواى دماغى و صفراوى و بلغميش مثل لشکر کشورگشایان و یا جنگهای بشردوستانه از سرزمین بیمرز تنش رد میشد  و میدانست بلغم در کوردی یعنی همان خلط سینه و همیشه نگران ریههای هممادریش بود که خلط داشت  و سنگ کلیه داشت، حتا حالا که دیگر کلیههایش سالم است. همیشه همین یک کلمهی سادهی کوردی کافی است تا یک کورد که کارش ادبیات باشد، ياد داستان "لوزان" فرهاد پيربال بیافتد  كه به خاطر تشابه اسمي دوست دخترش(لوزان) با شهر لوزان كه مطابق عهدنامه ى لوزان كوردستان به چهار قسمت تقسیم شد،  دچار شیزوفرنی شقه شدگی هویتی می شد.
چهار قمست که نه چهار انگشت زن جوان را گرفت و جوري وانمود كرد كه دارد انگشت هاى زن را نوازش مى كتد اما در حقيقت داشت دستهاى زن را كمى كنترل مىكرد زيرا احساس کرد زن، بي تابيش بسيار فزون تر از تاب و شرم و حياي مرد است و اين درهم تابيدن  بوى موهايشان در هم مخلوط شده بود  و اسم هر زنى قطعه اى از بدنش را مىتاباند؛ قطعاتی که در عطر زنی که دوستش میداشت جامانده بود و مردم روی قطعههای مختلف بدن مرد میرقصیدند و زنان و مردان میان بوسههایشان بدنی تکه تکه شده را نمیدیدند اماعطر آن قطعات تکهتکهی بدن مرد را برای هم تقسیم میکردند. 

موزيك در سرش مى چرخيد و احساس مى كرد تن به زور زن سپرده است و قسمتي از بدنش روی کاناپه كج شده و جهان از زاويه اى بيضى شكل ديده مى شد. بیضیای كه روى وَتَر بلند و طولى و كج بيضى ايستاده باشد، بیضههایش درد میکرد و تارهايى سياه و بلند و بافته شده  از موهای زن، عطر و نام زن هايى كه دوست مى داشت را  بر گردنش مى بافت و حجم كوچك و ليمويى شكل و ليمويي طعم،  را زير ذائقهی انگشتانش احساس مى كرد و پاها و بدنهاى جمعيت كه در نگاه او مى چرخيدند؛ چرخش خوشه هاى انگور را به قصد له شدن و شراب شدن تجربه مى كرد. 



به تابلوى ديجيتالى ايستگاه مترو در قعر زير زمين خيره شده بود، چشم هايش را به زور باز نگه داشته بود و با انگشت شصت دست راستش در آيفونش داشت داستانش را مى نوشت و مي ديد برخى حروف و كلمات را اشتباه مىنويسد اما نای برگشتن به آن کلمات را برای تصحیحشان نداشت و احساس كرد آخرين حركتش معنايش براي زن جوان مشخص بوده و احتمالا زن بهش برخورده يا اگر هم برنخورده فهميده «اين» اين كاره نيست و حتما گذاشته و رفته. ياد رفتن و گذاشتن و رفتن، نيافتاده بود، وقتى چشم هايش را بازكرد احساس كرد قطار قبلي وقتي او خوابش برده، آمده و رفته است و حالا بايد در اين دم دماى صبح، سي و هشت دقيقه ى ديگر صبر كند و خوابش نبرد تا قطار بعدى بيايد. 



دم دمای صبح بود و نورى از گوشه اى كه نمى دانست احتمالا بر چشمهای زن جوان تابيده بود كه زن  از خواب بلند شده و ديد كه در رخت خوابش در تهران است و فهميد كه صبح شده است. زن بيش از هرچيزى و بيش از تمام هيجان اروتيك تمام اتفاقات دیشب،  داشت با تعجب به اين فكر مى كرد كه واقعا او در خواب به سرعت شلوار مرد را پايين كشيده بود و مرد هم به سرعتى باور نكردنى تر  شلوارش را بالا کشیده بود. سرعت حرکت مرد كه براي زن مشخص بود از شرم و حياي باورنكردنى مرد بود. زن جوان به تصويرى از مرد در خواب فكر مى كرد كه حاصل تركيب دو عكس فيس بوكى مرد بود، با اين همه باورش نمى شد كه امكان داشته باشد اين مرد اين قدر خجالتى باشد. 

پيرمرد به قطار بعدى رسيده بود و حالا خوابش برده بود؛ اما زن از خواب بیدار شده بود. ياد شعر چند روز پيشش افتاده بود و بازهم باور كرده بود كه شعر هنوز پيامبرانه ترين حالت ممكن گفتار است و بر آينده اشرافى  مبهم دارد، شعری  که در آن برای زنی که دوست میداشت نوشته بود: "لعنتی من در اين خواب جا مانده ام". او در خواب زن جامانده بود.

farsi
Share
تا کنون 0 دیدگاه برای این پست ثبت شده است
shahab sheikhi ©