با گیوتین بریده شدن یعنی همان قصهی چرانماندم

در حلقه وبلاگی گفتگو بحث از این شد که در باره نامه تقی رحمانی و پرسش ژیلا بنی یعقوب (در فیسبوک) از او بنویسیم که چرا رفتی؟ و اگر تو هم و آدمهایی مثل تو هم بروند چه کسی بماند؟ و اصلا اینکه تا کجا می توان مقاومت کرد و ماند؟



اینکه بنشینی و بنویسی و قصه و فلسفه و داستان تعریف کنی از « قصهی کوتاه و اندوه بلند» نماندن و یا حسرت ماندن. کار سادهای نیست. ما وابسته و پرورش یافته به فرهنگی هستیم، که ایستادن بی چون و چرا یکی از شروط اصلی « مردانگی» است که این مفهوم « مردانگی» در فرهنگ مردسالاری که من از آن برخاستهام و تربیت یافتهام معنیاش همان انسان بودن است. فرار همیشه شرط نامردی بوده  است و ایستادن و ماندن شرط مردانگی. فلسفی کردن و جامعه شناختی کردن و روانکاوانه برخورد کردن با قصهی « نماندن» هم دردی را دوا نمیکند و تو همیشه یک محکوم به نگاهی نامهربان باقی خواهی ماند و البته یک محکومیت دیگر و آن این که محکومی به این که « رفته است آن دورها خوش میگذراند». با اینهمه انسان که اساسا دشواری اجباری است که شاملو آن را « وظیفه» نامیده است گاه به دلایل بسیار ساده مجبور میشود بازگوید که « چرا نماند» این دشواری میتواند در همان اولین از مرز گذشتن شروع شود. تا این که به عنوان روزنامه نگار « گزارشگران بدون مرز و فدراسیون بینالمللی روزنامه نگاران» برای تهیهی پروندهات چند سوال از تو بپرسد. تا رسیدن به جایی ساده که در فعالیتی ساده و فرهنگی  و دوستانه در گروهی به نام حلقهی گفت و گوی وبلاگ نویسان به خاطر پیش آمدن خروج تقی رحمانی عزیز پیشنهاد شود که  ما هم بنویسیم از قصهی « ماندن» و « نماندن» مان. آنهایی که ماندند و آنهایی که نماندند.
مهاجرت: طرحی از طراح بولیگن، کاریکاتوریست سیاسی مکزیکی و عضو هیات تحریریه روزنامه اِل یونیورسال 

شما تصور کن که کودکی چهارساله هستی که هنوز پاهایت برای قدم زدن صفت  و محکم نشده است چه برسد به کوچ و گریز، اما با همان سن چهار سالگی و با همان پاهای کودکانه ناگهان از ترس و البته ترسی که از سوی خانواده و جامعه و سیلی از آدمهای هراسان به تو آموخته میشود، باید شبانه فرار کنی. آن هم با پای پیاده. سال ۱۳۵۸ حکومتی انقلابی تصمیم میگیرد برای زهر چشم گرفتن از دیگر گروههای مخالف و نیز مخالفت و نازسازگاری مردمان تو برای تصمیمات گرفته شده، به تعبیر میر حسین موسوی « به کوردستان لشکر کشی» کند. تو با همان پاهای کودکانه و همراه پاهای پیر و خستهی پیرمردی روحانی و شاید ۷۰ ساله به نام ملا کامل نقشبندی،ترکیب سنی یک کوچ شبانه را تشکیل دهی. از میان گلولههای قرمزی که مثل « شهابی قرمز» ار فراز سر تو میگذرند. نزدیک ۱۲ ساعت را پیاده بروی تا به روستایی دور برسی. کوچ و نماندن در وجود تو آغاز شده است. تصویر حکومتی هم که بر تو بر مردمانات حکومت میکرد در تو آغاز شده بود و شکل گرفته بودو حکومتی که به مردمانی که مدعی است مردم خوش هستند لشکر کشی میکند. آنچه که امروز در رسانهها و با تعجب و بغض از حمله و لکشر کشی دولتهای سوریه و لیبی بر مردماناش میبینید و می بینیم در همان کودکی برای من اتفاق افتاده بود.

بعدها که بزرگتر شدی. سنات رسید به سن برادر بزرگی که آرزو میکردی روزی هم سن او شوی و خود را در لباس سربازی او تصور میکردی و بعدها هم در لباس پیشمرگهای وی، هیچ کدام از این لباس ها را نداشتی و تیشرتی نارنجی جیغ و شلواری جین آبی و کفشهایی اسپورت سفید بر تن  داری. اما برای آزادی و برابری یا به خیال خودت برای زندگی، مبارزه را شروع کردهای. دانشجو هستی، بدون شک و حتما با تمام تعاریف جوانی و آرمان گرا. ناگهان مثل شوخیهای میلان کوندرایی بازداشت میشوی. میبرندت جایی که چهار طبقه زیر همکف بود و بعد اصلیترین مدرکشان « دفتر شب نوشتهای» زندگیات است و بر اساس آن از جنبش اصلاحات، جنبش دانشجویی، از رابطهات با دخترها، از سیاستهای مسعود بارزانی و دلایل اینکه چرا اوجالان در دادگاهش چنین حرفهای زده است، تا این که سر کلاس  «نظریههای دو»ی جامعه شناسی چرا نشستهای در حالی که تو هنوز ترم دوم هستی؟ پرسیده شود. پرسیده شدن بدون وقفه.. چیزی در برابرت می شکند. نمیدانم آن چیزی که شکست چه بود. تصویر خودم بود یا تصویر مبارزه، یا تصویر بیهودگی. هرچه بود تو متوجه میشوی که شوخی کوندرایی تبدیل شده است به « فضایی کافکایی» و سرباز کاف دارد از تو چیزهایی را می پرسد.. تو هم چیزهایی زیادی نمی دانی....بر اساس همان دست نوشتههای شبان غم تنهایی خودت، به اقدام علیه امینت ملی و توهین به رهبر انقلاب و ..متهم میشوی.. پروندهی دادگاه انقلاب داری  چقدر مسخره است...  برای همیشه قول میدهی که دیگر هیچ وقت بازداشت نشوی. اگرچه بعدها و بعد از آن جریان نمیدانی که برای زهر چشم گرفتن بود یا واقعا همچنان برایشان مهم بودی چندین و چند بار بازداشتهای روزانه و دو روزه میشدی و البته یکی دوتا از آن بازداشتها انگار فقط دعوت به یک دست کتک زدن و گوش مالی بود. اما مدت زیادی متوقف شد.

ده سال بعد از آن سال بازداشتها  گذشت همان بازداشتهایی که دوستانات به شوخی بهت میگفتند مثل اینکه پر رو شدی ها بگیم برو بچ بیان یه دو ببرنت یه مدت باز بری تو سکوت این قدر مخ مون رو نخوری. ده سال گذشته و  خسته و دل شکسته از جنبش اصلاحات و دموکراسی خواهی و در حالی که آخرین امیدهای اصلاحات شکسته بود انتخاباتی در ایران شکل گرفت که اگر چه بعدها معلوم شد انتخابات نبود اما انگار فرصت بزرگترین انتخاب برای مردم جامعهات بود. روزهای قبل آن  انتخابات و بعد هم دقیقا روز بعد از اعلام نتایج کودتا گونهی انتخابات تو هم به همراه دیگر مردم مات و مبهوت در خیابان هستی و رای ساده را می خواستی ببینی که چه شد و کجاست. نزدیک به ۸ ماه از زندگیات تبدیل شد به شرکت در تظاهراتها، عکس گرفتن، گزراشهای خبری رد کردن شبانه برای دوستان خبرنگارت آن سوی مرز و فیس بوک و لینک به اشتراک گذاشتن و دیگر فعالیتهای شبکههای اجتماعی واقعی و مجازی . من متولد بهمن ماه هستم. انقلاب ایران هم که زندگی مرا به دو جنگ و دو آوارگی و دورههای اعدام و زندانهای طویلالمدت مردم آغشته کرد متولد بهمن ماه بود. آری چیزی خبری حسی برنامهای بی برنامگی انگار قرار گذاشته بود ۲۲ بهمن همان سال تکلیف آن جنبش خیابانی را روشن کند. تا ماه بهمن ۱۳۸۸ تقریبا تمامی دوستان و هم فکران و هم جنبشیها و همکاران روزنامهنگارم بازداشت شده بودند. اواسط ماه بهمن و با آغاز دههی فجر بازداشتهای شبانه دوباره شروع شد. آخرین نفری که از حلقهی دوستانم بازداشت شد کاوه کرماشانی بود. آن وقتها سیل نامه و ایمیل و مسیج فیس بوکی و گفت و گوی اسکایپی بود که پاشو برو گورت رو گم کن یا برو و یا بیا بود که به من وارد میشد. اما حسی در من وجود نداشت برای رفتن. من همیشه گفته بودم که اگر هم بروم برای ادامهی تحصیل میروم ضمن آنکه در حال نوشتن پایاننامهی فوق لیسانسم بودم. آن قدر سیل این  مهربانیها زیاد شد، که صمیمانه یک یادداشت در وبلاگم نوشتم که « تو برتمام نامههایم بنویس مرگ من زندگی خواهم کرد» و نوشتم که میمانم ماندن حق من است. اما روز چندم بازداشتهای شبانه بود که یک بار در جایی با چند دوست بودیم. همه عصبانی و ناراحت که چرا نمیروی. یکی از دختران عضو ادوار در آن گوشهی دنج غمگین یکی از کافههای تهران سرش را بر دوش «و» گذاشت و گفت. شهاب برو. شهاب نمان، شهاب چه اتفاقی خواهد افتاد. فوقش این است که میروی زندان و در بهترین حالت مثل فرزدا کمانگر، با این قلم آتش به جان زنات نامههای آتشین برایمان خواهی نوشت. گریه میکرد و میگفت برو نمیخواهیم برایمان نامه بنویسی. برو یک جای دور. برو اصلا مبارزه سیاسی هم نکن. مقاله و نامه هم ننویس..برو دور باش حتا اگر ما فراموشت  کردیم و تو هم مارا فراموش کردی بهتر است حداقل زندهای.. حداقل... بغضش را فرو خورد و گفت این بی انصافی است میدانم اما واقعیت بی انصافی است، شهاب تو کورد هستی و این ها اعدامت میکنند.... من رو ببخش که خودم با زبان خودم میگویم کورد بودنات یکی از دلایل اعدامت خواهد شد.. شهاب برو . گریههایش را چسپاند به گوشهی مانتوی  «و»  و ادامه نداد.....این ور تر « س» که دوست  کوردم بود گفت « کاکه به خودای راست ده کات.....»( به خدا راست می گوید) چرا نمیروی.. خوب اصلا تا همین جایش هم خیلی عجیب است تو بیرونی و هنوز بازداشت نشدهای... به شوخی گفتم پسر خوب خیلی ناراحتی که تا به حال بازداشتم نکردهاند..  یا خسته شدی از دیدنم.....
  « و» گفت: من حساب کردهام از اول دههی فجر شبی ۱۰یا۱۲ نفر را بازداشت میکنند، باور کن دیگر هیچ آدم اهل فعالیتی  نمانده است حالا هرچه حساب میکنم در حال حاضر دیگر از تو مشهور تر بیرون نمانده است.. از آنها جدا شدم.. حرفی نزدم گفتم ..نمیدانم راستش چه گفتم.... قبل از اینکه یکی از دوستان در وبلاگش مطلبی نوشته بود بسیار کوتاه و ساده مبنی بر اینکه « تمام کتابها را از خانه بیرون بردهام، فیلمهایم را دست نوشتههای شخصیام را و کامپیوترم را خالی کرده ام..در خانه منتظر ماندهام که بیایند..... اما تو نمان  لطفا تو برو....» بعد این را جداگانه برای من ایمیل کرده بود ….
اما تلفنهای احضار شروع شد. اول از پلیس امنیت و بعد از دفتر پیگیری.. برادر وکیلام همیشه و در  تمام این سالها  به من میگفت تا جایی که میتوانی هرگز خبرهای احضار و بازداشتات را منتشر نکن. سر و صدا نکن. من قول میدهم که بی سر و صدا بهتر است. من قول میدهم اگر قرار بر این شود روزی لازم شود برایت سر و صدای خبری ایجاد شود خودم تمام دنیا را صدای بازداشت تو خواهم کرد. من تمام آن سالها  هر اتفاقی افتاده بود هرگز خبری اش نکرده بودم. بعد از آن تلفنها من دیگر در خانه نمانده بودم. شب ۲۲ بهمن با اینکه برادرم تهران بود اما  من باز هم خانه نماندم وقتی او به خانه بر میگشت. برادرم اصرار داشت که من هم در خانه بمانم. می گفت من هستم. می گفتم آخر قربانت شوم فکر کردهای وکیلم هستی چه کار میکنی؟ فوقش این است می گویی غیر قانونی است. فوقش این است که مقاومت کنی آن وقت ممکن است هردوی ما را ببرند. خوب من که می روم پنهان شوم اما گر هم بازداشت شوم شما بیرون باشی که برای من بهتر است....
فردای ۲۲ بهمن ایشان پرواز داشت و برگشته بود سنندج. من به گمان اینکه آنها امروز سرشان شلوغ است تصمیم داشتم به خانه برگردم و وسایلم را بردارم و بروم شهرستان. شاید آبها از آسیاب بیافتد  و من بتوانم وپایاننامه ام را دفاع کنم. در خیابان به آن طرز شوخی کونداریی که شرح آن را در وبلاگم نوشتهام بازداشت شدم. همان بازداشت شوخی و همان قصهی شوخی کوندرایی. همان بیرون آمدنی که هیچ کس باورش نکرد. آن شب اما میان بازجوییهای من من در جوابهایم به بازجو از جملاتی استفاده کردم که چند روز بعد به جملات اصلی دلیل من برای نماندن تبدیل شد. بازجو میگفت اگر اینقدر مطمئنی که هیچ کاری نکردهای و بی گناهی چرا اینقدر پرپر میزنی رود از اینجا بری بیرون حالا اگر بی گناه باشی همین فردا و پس فردا میری بیرون. بهش گفتم« ببین حاجی قضیه اینه که من پدری پیر و ۸۰ ساله دارم. پدری که دو ایست قلبی را در همین چند سال اخیر رد کرده است. اگر امشب بیرون بروم خوب کسی به ایشان احتمالا خبر نخواهد داد و میتوانیم بی خبرش بگذاریم. اما اگر چند روز بگذرد و در هر صورت خبر را بشنود.. من نمیدانم چه اتفاقی خواهد افتاد... صادقانه میگویم من این حرفها را برای راضی کردن بازجو میگفتم اما با همین گفتناش در همان لحظه هم بغض گلویم را گرفت و اشکی دستمال بسته شده بر چشمانم را خیس کرد...» هرچه بود بیرون آمدم..بعد فردایش رفتم شهرستان. چند روز ا تعطیلات گذشت و بازجو دوباره زنگ زد. بازجوی دفتر پی گیری...آخرین تلفناش کاملا تهدیدی و طعنهای بود این بود که کل قضیه را برای بردارم گفتم. یک بعداز ظهر تا  شب گفت و گوهایمان طول کشید. از برادرم پرسیدم اگر بازداشت شوم صادقانه چه حکمی در انتظارم است. گفت صادقانه اگر هیچ اتهام عجیب و غریبی هم بهت نبندند و فقط به خاطر چیزهایی که تا به حال نوشتهای حد اقل بین ۳ تا ۵ سال حکم میخوری. این حد اقلش است. گفتم خوب به فرض که مثلا بازداشت شوم و در بهترین حالت قرار شود بازداشتم به وثیقه تبدیل شود شما فکر میکنی چقدر وثیقه برایم تعیین میکنند گفت قانونیاش بین ۱۵۰ تا ۳۵۰ میلیون ممکن است برایت بزنند دیگر غیر قانونیاش بحث دیگری است،  به شوخی دستم را دراز کردم و گفتم « خوب ۵۰ میلیون بزار کف دستم من حاضرم فرار کنم».... گفت مرتیکه من چرا باید بدم.. گفتم دهکی اگر بازداشت بشم که خوب بابا که ۳۵۰ میلیونش کجا بود تو میمانی و پرداخت این وثیقه...خوب الان ۵۰ میلیون بدی خوبه یا ۳۵۰ میلیون به اونها بدی....
شوخی را تمام کردیم و جدا تصمیمام شد این که بروم. به بازجو گفته بودم امشب بلیط تهران دارم و بر میگردم. فردا صبح زود با ماشین برادرم رفتیم سقز خانهی پدرم. شب قبلش به خواهرم از تهران زنگ زده بودیم که فردا خودت را برسان سقز. داشت سکته میکرد می گفت راستش را بگویید چه شده. زنگ زده بود با تمام خانواده صحبت کرده بود که مطمئن شود همه زندهاند. بالاخره او هم آمد. ظهر تقریبا همه بودند. همه هم گریه میکردند. بعد از کلی گریه و بحث و اینها.. پدرم مرا صدا زد کنارش. همه ساکت شدند. گریه و اشکهایشان را جمع کردند. پدرم دست من را گذاشت روی زانوی خودش و دست خودش را گذاشت روی دست من گفت« صادقانه بگویم دوست نداشتم این راه را انتخاب کنی و بروی که نتیجهاش این بشود، اما از ته دل اعتراف کنم که افتخار میکنم که چنین راهی را رفتهای. به قول بچههای امروزی صدای گریهی حضار ...پدرم گفت ساکت باشید میخواهم حرف بزنم.. ادامه داد که.. من یک پسرم کشته شده..یکی هم اعدام( این اعدامی برادر زادهاش بود اما همیشه مثل پسرش دوستش داشت) یکی هم همان بچگی سه سال زندانی کشیده... گفت از خدای خودم متشکر و سپاسگزارم که پسرهایم در راه آرمانهایی انسانی و در راه خدمت به مردم این بلا سرشان آمده.. اگر به خاطر آدم کشی دزدی  اعتیاد و  یا هر چیز دیگری چنین سرنوشتهای در انتظارشان بود چه داشتم بگویم......آخر این راه در کشورهایی چون کشورهای ما همین است. یا زندان است یا اعدام است  یا آوارگی.. حالا سرت رو بالا بگیر ..قوی باش و افتخار کن.... مهم نیست دیگران بهت افتخار کنند یا نه.... بدان ما بهت افتخار میکنیم. راهی را که رفتهای نتیجهاش را هم بپذیر و هزینهاش را هم بده...برو نگران من هم نباش..همین که زندهای..همین که میدانم جایی هستی که زندگی میکنی و آزادی و زیر بار زور کس دیگری به صورت مستقیم نیستی برای من آرامشش بیشتر است تا زندان باشی... گفت ممکن است زندانی باشی و امکان ملاقاتی باشد..  اما چشمهایم به دوریت عادت کند بهتر است تا به دیدنات از پشت شیشه و نردهی ملاقات....» من گریه نکردم...
نهار خوردیم و برگشتیم سنندج و بعد هم رفتیم مریوان و قاچاقچیها را پیدا کردیم و از مرز گذشتم.
آری من قهرمان نبودم. دلایل رفتنم هم خیلی قهرمانانه نبود. من دلایل رفتم بسیار ساده بود. من آدمی بودم که به قول بابام تنها هنر بی هنریام کتاب و نوشتن بود. خوب فکر میکردم مثلا در زندان باشم چه اتفاقی میافتد. من ۳۴ سال سن داشتم. اگر به فرض ۴یا۵ سال هم زندان میرفتم. میشدم یک مرد ۴۰ ساله که هم فوق لیسانساش را از دست داده هم احتمالا شانس ادامهی تحصیل هم ۱۴ سال سابقهی اشتغال و کار و هم عمری که ….
من قهرمان نبودم و دلایلم هم زیاد قهرمانانه نبود. من همهاش به آن جملههایی که به بازجو گفته بودم فکر میکردم.. اگر من باعث اتفاقی برای پدرم میشدم... من قهرمان نبودم. من آن روز بازداشت  به خاطر اینکه در آن ماشین هی این ور و آن ور مرا میچرخاندند تصویر شکست خوردهی جنبشی را که آخرین خونهای مبارزه را در رگهای من زنده کرده بود دیدم. به شکل یک ناظر بیرونی.. شاید آن تصاویر که از پشت شیشهی ماشینی که تو در آن بازداشت هستی... مثل فیلمی سیاه و سفید از فیلمهای جنگی که در تمام عمر دیدهایم مثل لشکر شکست خورده از جلوی چشم آدم رژه میرود من تصویر آن شکست را دیدم..چیزی نیز آنجا رد من شکست..... امید در چشمان من شاید شکسته بود... از سوی دیگر خودم را هم بسیار آدم بزرگ و با اهمیتی نمیدیدم. که  ماندم بتواند تاثیر ویژهای داشته باشد. من کارم نوشتن بود. نویسندهای که شانس حضور هم معمولا از من گرفته میشد. چه حضور در یک روزنامه ، چه در یک برنامهی سیاسی.. تعارف ندارد کورد که باشی یک جوری ایزوله هستی.. تو را تنها برای مواقع ضرور میخواهند، یعنی مثلا جایی که ربطی به کورد بودن داشته باشد.. اما خودت به عنوان یک کورد، حتا به صورت عرفی اموخته شده در ذهن، شانس کمتری برای کار در یک روزنامه داری. مگر بهت بگویند بیا در مورد کوردها برایمان بنویس. بیا در مورد کوردهای سوریه ترکیه کوردهای عراق، جنبش اصلاح طلبی کوردستان... احزاب کوردی... یک جوری هم بنویس که....

نه فکر نمیکردم دیگر ماندن من کاری از پیش ببرد. ضمن آنکه همیشه هم یک قانون داشتم می گفتم مبارزه در کشوری چون ایران یعنی اینکه تا حد ممکن کار کنی و فعالیت کنی  تا جایی که بازداشت نشدی. تا جایی که چهره نشدی... وقتی چهره شدی. دیگر باید کارت را تا ته انجام بدهی..آن موقع یک نقطهی حساس هست.. یک نقطه که یا تو بازداشت میشوی..یا می گریزی.. بعد از آن دیگر از دید من مهرهی سوخته هستی.  باید قبول کنی که در کشوری مثل ایران مبارزه مثل یک دوی امدادی است..آره به بهترین شکل ممکن باید بدوی ولی باید یادت باشد یک جایی دیگر سهم دویدن تو تمام شده است.. چوب را بده به کسی دیگر.. اگر هم کسی نبود  همان جا بگذارش... مطمئن باش همانطور که تو این چوب را برداشتهای کسانی هستند که برش خواهند داشت و شاید از مسیری بهتر و با سرعتی بهتر بقیهی راه را خواهند دوید... اینها چیزهایی بود که یک زمانی به کسی که آمده بود و از من میپرسید چگونه کار کنم گفته بودم... من به بسیاری از اینها شاید بعدها فکر کردم..... من شاید خیلی ساده نمیخواستم  رنج سفر به دم در زندانها را به پدرم تحمیل کنم. من برخورد زندانبانها را در کودکی با پدرم دیده بودم.. من نمی خواستم یک بار دیگر  یک مامور امنیتی یا یک سرباز به سینهی پدرم بکوبد که برو عقب عمو حرمت سن و سالات را داریم ها....  خیلی ساده نمیخواستم بخشی از مال و ثروت و پول برادرم و خانوادهام به فنا رود..برای چی؟ برای اینکه من فکر کردهام با کارهایی که من میکنم امکان زندگی بهتری برای دیگران هست؟... برای چه؟ برای اینکه من لذت آزادانه نوشتن مثلا داشته باشم... من باید هزینهی آزادنه نوشتنام را و افکارم را خودم میدادم  نه دیگران.. نه پدرم..نه خواهرم..نه برادرم... نه دوستانم....راستش من نمیخواستم.. پوستر، عکس و خاطره  ودلیل قهرمانی خودم یا کسی باشم....من می خواستم به جای خاطره بودن.. زندگی باشم...( این هرگز به آن معنا نیست که آن عزیزانم که در زندان هستند خواستهاند پوستر یا خاطره باشند..آنها عزیز عزیزترین فرزندان اب و آیینهاند... من خودم تنها در مورد خودم این گونه فکر کردهام)
آخرین جملاتم را مینویسم با تمام این تفاصیل این را بدانید و فراموش نکنید.. که رنج بریده شدن و نماندن هیچ کم از ماندن و به زندان رفتن نیست.. من اکنون یک سال و نیم است که در یک زندان انفرادی به سر میبرم که کمی بزرگ و سر سبز است و در طول این یک سال شاید ۶-۷ نفر ملاقاتی داشته ام..شاید به بند عمومی خودمم را منتقل کنم...اگر بتوانم..
نماندن را چرایی و چارهای وجوابی نیست...هرچه هم بنویسی و هر بار بنویسی شاید جور دیگری از آب در آید. اکنون فکر میکنم جایی که تصمیم من شکست یا شاید شکل گرفت همان گفت و گوی در کافه با دوستانم بوده..شاید آن چند خط نوشتهی وبلاگ دوستم...شاید آن چند جمله که به بازجویم گفتم و بعدها به کابوس ذهنیام تبدیل شد.....
  نماندن  برای من همان تصویری است که همیشه گفتهام...بریده شدن با گیوتین...یک لحظه است... خودت هم خبر نداری.. یک لحظه  گیوتینی فرو میافتد بر سرنوشتات و تو جدا می شوی. هر تفسیری و هر توضیح و تببینی هم  ونوعی  خود تراپی کردن است.... من البته به این تراپی معتقدم به ویژه برای کسانی که اهل نوشتن  هستند.... اخر آنها که اهل نوشتن هستند بدون شک بی وطن ترین آدمهای دنیا هستند..آنکه اهل نوشتن است سالهاست در نوشتن سکنی گزیده است....



در همین زمینه٬ در حلقه وبلاگی گفتوگو









طرح:


farsi
Share
تا کنون 1 دیدگاه برای این پست ثبت شده است

سلام شهاب الدین<br />خوشحالم که نموندی<br />خوبه که آزادی و مینویسی<br />خوبه که نخواستی قهرمان بشی
shahab sheikhi ©