ازدواج مجدد مجردانهی مرد مُردهی یک زن


The Lovers II - Rene Magritte-1928.
نوع و جنس فشار را دقیقا تشخیص نمیداد. فشار گره زدن کفن سفید مردن بود..یا فشار گره زدن گرهی کراوات. خیلیها چه به خود او  و چه با خودشان چیزهایی میگفتند...دقیقا نمیفهمید مثل کسی شده بود که در فیلم ها نشان میدهد و میان مردم راه می رود و انگار دور فیلم را پایین آوردهاند و حرکات لبها و البته صداهایی هم میشنود اما دور صدا هم پایین است و خیلی واضح نیست. اما راستش آنچیزی که برای او رخ میداد وضعتی صدایش به این شکل نبود.یعنی صداها همون کیفیت اصلی را داشتند اما با این که  صداهادر گوشش بودند..با این که میشنید اما خوب شاید حواس و مشاعرش قابلیت تشخیص را از دست داده بود.اما گاهی برخی جملات و کلمات را میفهمید مشکلش این بود ارتباطش با بقیهی جملات و وضعیت موجود را نمیفهمید. 


کسانی داشتند چیزی را آماده میکردند. آماده که نه انگار بهش میرسیدند. بیشتر دقت میکرد انگار مثل این است که دارند دور یک نفر پارچهای سفید میپوشند یا بهتر است بگوید میپیچانند. آها خوب درسته این همون کفن کردن است. برخی جملات حاوی از عرض تسلیت بود.اما نه عدهای هم تبریک میگفتند. تسلیتها حاوی از جملاتی شبیه این بود که به مردی برای درگذشتن همسرش تسلیت میگویند. تبریکها جملاتی بود شبیه تبریک گفتن برای تجدید فراش به یک مرد.


آن تصویری که میدید از کسانی که یکی را لباس پوش یا کفن پیچ میکردند برایش دقیقا معلوم نبود. زیرا وقتی کارشان تمام شد بهش گفتند خوب کراوات هم بسته شد حالا برو جلو آیینه خودت را ببین. وقتی آن کسی که زیر دست آن چند نفر بود بلند شد برود جلوی آیینه، تا آن لحظه فکر میکرد یعنی من دارم خواب میبینم و این زن من است که مرده است؟ وقتی موجود پچیده شده بلند شد که جلوی آیینه خودش را ببیند. به جای تصویر شصی دیگر، تنها تصویر خودش را میدید.یعنی مطمئن نبود خودش است یا نه..زیرا اولا به جای کت و شلوار یک دست پارچهی سفید چروک شده میدید. از جنس همان چلوارها.....بعدش به خودش میگفت ولی من که اینجا ایستاده بودم و آن کسی که پیچیده یا پوشیده میشد کس دیگری بود. در ثانی به او یا به من گفتند که بلند شو کراوات را هم ببین. اما اگر او زن بود پس چرا کراوات و کت شلوار..اگر زن نبود و من بودم. پس چرا خودم را میدیدم. به تصویر درون آیینه نگاه کرد. خیلی نمیشد تشخیص بدهد مرد است یا زن..فقط انسانی بود که ایستاده درون یک پارچهی چلواری سپید پیچیده شده است. با اینکه دور سرش هم پیچیده بود اما نمیدانست که تصویر را چگونه میبیند.آن طوری هم نبود که مثل زمان بازداشتش که آنقدر چشمبند کم آمده بود، چشمهای اورا با یک تکه چلوار سفید بسته بودند و او با اینکه مژههایش درد میگرفت اما چشمانش را باز گذاشته بود و همه چیز را از پشت یک موهومیت سفید میدید و یاد تجربهی کوری سفید، در رمان«کوری» افتاده بود.حالا او جلوی آیینه همه چیز را واضح میدید حتا سرش را که پیچیده شده بود.


حقیقتی که بر او روشن میشد این بود که انگار زنش مرده است و دیگران دارند به او تسلیت میگویند. اما او خودش میدانست که آنکه مرده است خودش است. جملات بی مکان و بی زمانی هم که میشنید هم حاوی از تسلیت مرگ کسی بود و هم حاوی از تبریک ازدواج مجدد یا همان تجدید فراش. انگار برخی جملات را که در مجموعهی زمانهای متفاوت گفته شدهاند بدون رعایت قید زمانی در یک لحظه می شنید. انگار زمان زبان را در یک کیسه ریخته باشند و به هم زده باشند و مثل قرعهکشی دست در کیسه برده باشند و مجموعهای جمله را بیرون کشیده باشند.


به نظر خودش دکمههای سرآستین کتاش نامرتب دوخته شده بود. کراوات را کمی جا به جا کرد. تکهای از نخی که بیرون مانده بود را با نوک ناخنش کند. رفت در اتاقی دیگر دور از همگان روی تخت دراز کشید. انگار لبههای تخت مثل اینفیلمها، شروع به حرکت کرد. جمع شد. بالا آمد. تاجایی که دیگر با چرخاندن سر چیزی جز تختههای اطراف سرش را نمیدید. برای لحظهای حس کرد تابوت است.حالا همه چیز روشن شد.


یعنی روشن روشن هم نشد چون در اصل آنجا تاریک بود. اما حدسش دوتا شد.روی این دو حالت دیگر شک نداشت. دومین حدسش این بود که « او مرد مُردهی یک زن است».


سیگارش را گوشهی زیرسیگاری گذاشت. فنجان قهوهاش را بر داشت. به لبهایش نزدیک کرد. قهوه را مثل شراب مینوشید. لبهایش را می بست که قهوه یا شراب حسابی هم به لبهایش بچسپد و هم دیگر قسمتهای لب و دهان و حتا کاماش را...
قهوه تلخ بود.


یک اینتر زد و آخرین پاراگراف را نوشت. حالا که مردهام دست از سر مجرد بوودن یا متاهل بودنم بردارید................حالا مجردم...مجرد ...مجرد ...مجرد...حالا دارم تاهل با زنی را مجردانه زندگی میکنم که من مرد مُردهاش هستم.....سیگار دومش را که روشن کرد و بر لبهی لبهای زیر سیگاری گذاشت متوجه شد که سیگار قبلیاش هنوز تمام نشده بود...


این بار اینتر نزد و دکمهی پُست فیس بوک را فشار داد....



شین-شین

farsi
Share
تا کنون 0 دیدگاه برای این پست ثبت شده است
shahab sheikhi ©