شهاب نام خوبی است. این را به رویا رفتگان دور بی آواز میدانند. راستش گاهی چنان تعصبی روی این « نام» دارم که گاه با بی رحمی شاید، گمان میکنم که برخی، شایسته نبود که نامشان « شهاب» باشد. یا میگویم کاش نام دیگری داشت آسودهتر بود این آدم. از دید من آدمی مسئول تمامی هویت خویش است. حتا هویتی که به اجبار به وی داده شده است. اجبار اتفاق که پدران و مادران ما گاه نامی را برای ما انتخاب کردهاند. برای همین معتقد به عوض کردن اسم توسط آدمی هستم. گاهی برخی اتفاقهای اجباری قرار نیست تا ابد ادامه یابد. شهاب...
فهرست محتوا
لذتهای کوچک حواشی پنهان و دلچسپ زندگی
لذت بعضى مسائل، به حواشى پنهان و دلچسپ آن است. اگر چه به گفته ى مولانا مقصود از كاشت گندم كاه نيست، اما گندم كه كاشتى، كاه نيز به دست مى آيد. اما با اين همه باز برخى مسائل حواشى دلچسپ آن است كه شيرينش مى كند. براى همگان لذت دانشگاه در آن دوستى ها، بحث هاى حياط و كريدورها و بعد كلاس ها و فعاليت هاى سياسى و صنفى و اعتراض ها و سوتى هاي خودمان و اساتيد و همكلاسى هايمان و.. از خود اصل فعاليت درس خواندن كه كلى هم پُز رشته و مدركمان را مى داديم، بيشتر بوده است. لذت كتابخانه رفتن همان فضولى كردن...
مفهوم حقیقی مرگ
از مدرسه فرار کردن راحتترین کار ممکن بود. اما اصلیترین فرار من منجر به دیدن جنازهای شد که اولین تصویر من از مفهوم مرگ بود.توی مدرسه خبر پیچید که «پیدایش کردند»...« ظاهرا قراره توی مسجد بشورندش»....زنگ تفریح بود و فکر کنم معلممان اسمش خانم راستی بود.از مدرسه فرار کردم. من بهترین فرار کننده از مدرسه بودم وقتی که همیشه شاگرد اول مدرسه و گاهی شاگرد اول شهرمان بودم. نمیدانم یادم نیست قطعا شعور آنچنانی هم نداشتهام که چیزی را تجزیه و تحلیل کنم تا به نتیجهای برسم که مدرسه برای دیدناش ترک کنم. ...
مصاحبه با شهاب الدین شیخی در مورد «مهاجرت سیاسی» نسل جدید بعد از ۲۰۱۰
شاید حدود ۲ سال پیش بود. یعنی دو سال و از آمدنام به آلمان میگذشت. یعنی آن یک سال و نیم لعنتی در روستاها و شهرهای ایالت رایلند فالتس، و کوچ و فرار دوبارهام به برلین که انگار کوچ واقعی من همان بود. همان مواجه شدن با چهرهی « خارج».با معنای مهاجرت. همان وقتی که به محض ورود به برلین دیگر هیچ جواب تلفنی حتا از دوستانی که تا آن روز فکر میکردم دوستم هستند نشنیدم و ندیدم..
و دوستان جدیدی پیدا کردم.
علی لیمونادی سالهاست در «تلویزیون ایرانیان» در مورد مسئلهی مهاجرت،...
غریبانگی یک دست لباس کوردی
یک دست لباس کوردی حداقل چیزی است که از این هویت همیشه آواره، همراه خودت داری. اگر یک دست کامل هم نه، حداقل یک شال. یک روسری . یک عمامه چیزی از این کورد بودن رو با خودت داری فرقی نمی کند تهران باشی یا بغداد ، برلین یا پاریس. ... هرجا مراسمی جشنی عزایی مصاحبه ای کوفتی زهرماری نوشی یا نوشانوشی باشد، به تن می پوشی و راه می افتی. کورد بودن برای تو در زمان هایی که لباس کوردی ات را میپوشی معنی نمی دهد کورد بودن ات دقیقا در تمامی زمان هایی که لباس را به تن نداری و همه اش به دنبال روز...
تمیز کردن دندانهای تمساح- نامه به هوای جان
نه اين كه تولدت را فراموش كرده باشم
همه اش تقصير اين غربت است
كه نه فصل هايش تابستان دارد و
نه تقويم اش ماه مرداد…..
هوایجان سلام
ماه تمام چهارده شب مرداد من .. هوایات چگونه است … گیرم تو دل به هوای من نداری بس که به هوای زندگی سر به هوا شدهای… سربههوای همیشه دلبرک همیشه چهارده سالهی هنوز در قلب مغلوب این بی وطن ِ چهار پاره ،ماهپاره تر از چهاردهسالگیات در چهار سالگی غربتام میدرخشی… یادت هست همیشه منتظر بودم از اوایل...
اقاقیا همیشه طعم عزاداری میداد - به کاوه کرماشانی
آن وقتها خانهی قدیمیمان گوشهی حیاطاش یک باغچهی کوچولو داشت و دو درخت. یکی چنار بود و دیگری ما بهش میگفتیم «گل بسمالله»در واقع همان درخت اقاقیا..در همانسالهای اول از عمر من که مادرم فوت کرد . یک سال بعد برادرم را کشتند و یک سال بعد هم پسر عمویم را اعدام کردند. سهم ما کودکها معمولا از اندوههایی این چنینی اندوه سادهی و بی ریایی است شبیه چمباتمه زدن و در گوشهای از حیاط نشستن.. درست روی لبهی باغچه و زیر سایهی اقاقیا... چمباتمه میزدیم و شاید خاطارت کم و کوتاه خودمان را مرور میکردیم. شاید فکر میکردیم...
پنچرگیری راسیسم
اوائل نمیخواستم باور کنم. اصولا بارها گفتهام که همیشه وقت برای فکر و خیال بد کردن بسیار است بنابراین اول باید مثبت فکر کرد و فکر بد به دل خود راه ندهم. وقتی اولین بار اسمم را بر درخانه و بر صندوق پستی کنده شده دیدم فکر کردم اتفاق افتاده است. فکر کردم حتما آن پلاک کوچک پلاستیکی سفت نبوده و باز شده و اسمم افتاده و آن تکه کاغذ کوچک را باد با خود برده است. دفعهی دوم و سوم هم فکر کردم بچهای چیزی بازی کرده و آن را کنده است. بعد ااز اینکه دوچرخهام در فرانکفورت به سرقت رفت یک دوچرخهی دیگر بعد...
او با ضمیر مونث خیلی لوس است ( sie ist sehr Luss)
دومین جهش ژنتیکی من از زمانی که وارد اروپا شدم. غذا خوردن با «کارد و چنگال» بود. بعد از فاجعهی فراموش نشدنی مواجهه با دسشوییهایی که هیچ خبری از شلنگ آب و شیرهای آبی که از زیر کاسهی توالت آب زیر آدم پخش میکرد و حتا وجود یک آفتابهی ناقابل، که شرح آن در اولین یادداشت « کورد زبان نفهم در آلمان» رفت. این عمل که بپذیری زین پس تا آخر عمرت خبری از آب برای شستن خودت بعد از دسشویی رفتن نیست. دقیقا به اندازهی یک جهش ژنتیکی دردناک و تغییرمند بود.اما جهش دوم ژنتیکی من قبول کردن این که مثلا برنج!! که از قاشق...
هایده.....
زیر نور کمرنگ ماه که با نور زرد چراغ کوچه قاطی شده بود ایستاده بودیم. رنگ چشمهایش از هردوی این نورها زیباتر بود و انگار ماه و چراغ کوچه از چشمهای او رنگ و نور میگرفتند. داشت حرف می زد و نه آن شب و نه حتا حالا کلمهای از کلماتش یادم نیست. تنها جملهای که ازش به یاد دارم این بود که یک بار بهم گفت:« آقای شیخی شما خیلی خودتون رو برای همه کس باز گذاشتین. چرا اینکار رو میکنید. بگذارید کمی پیچیده باقی بمونید. بگذارید آدمها خودشون دنبال کشف پیچیدگیهاتون باشن.. این خوبه که شما آدم باز و راحتی هستین...