اين تصوير تنهايى است دريك شهرستان هميشه تعطيل از شهر بودن.شهرستان به تنهايى، تنهايى انسان را مى دراند. من به دنيا آمده و بزرگ شده ى شهرستانم و گريزنده از شهرستان. دقيقا از همين رو و به همين دليل دريده شدن تنهايى. از ١٥ سالگى شانس اين را داشتم كه بتوانم تابستان ها به خاطر كار، از شهرستان بگريزم. من شهرهاى بسيارى از كوردستان و ايران را گشته ام، اما تتها از آن ميان «تهران» از ديد من شهرستان نبود. شهرستان به نوع فرهنگ و رفتار و كنش ورزى اجتماعى شهروندانش است كه شهرستان مى شود يا شهر، و گرنه از ديد...
فهرست محتوا
قصهی او که رفت..در کما رفت
آره کوچولو به همان دلایل مزخرفی که دوستیمان را گم کردیم حالا از مرگت هم نمیتوانم چیزی بنویسم.. میدونی.. مُردی اما نه به همین راحتی...تلفن زنگ می زند..چندین زنگ... تا از اتاق می رسم به تلفن همچنان زنگ زدن یا زنگ خوردن تلفن ادامه داشت، بارها به خودم بد و بیراه گفته بودم که خوب تلفن بیسیم به چه درد میخورد وقتی کنار دستت نباشد....تلفن را بر میدارم-سلام... حال شما....-سلام ممنونم..-خوبین... چه خبر..-می بخشید میشه قبل از اینکه معلوم بشه من خوبم یا بدم، اول معلوم بشه که شما کی هستین؟-حالا عجله...
من خودم کتبا اعدام رامین را
تحریریهی کوچک و جمع جورشان جور شده بود. ساختمان بیشتر یک خانهی خیلی خوب بود که جان میداد برای یک مرکز فرهنگی کوچک. از در که وارد میشدی یک حیاط بود که روبه روی در چند پله شاید ۵ یا ۷ پله را بالا می رفتی و وارد ساختمان اصلی میشدی. زیر همان پله یک پنجره بود. پنجره مربوط میشد به اتاقی که حالت زیر زمینی داشت. زیر زمینی که میتوان گفت صاحب خانهی اصلی از آن به عنوان یک واحد کوچک برای اجاره دادن استفاده میکرده است. زیرا یک حمام کوچک و یک آشپزخانه هم داشت. بالا اما بعد از یک راهروی کوچک دری به سالن اصلی...
In a relationship این ا ریلیشن شیپ..
یک: من آدمی بودهام و هستم که به هیچ نوع تعلقی باور ندارم. تعلق از آن نوع که مالکیت بردار و مالکیت خواه باشد. همیشه حتا به نسبتهای سببی نیز مشکوک بوده ام وقتی قرار بوده است تعلق ویژهای را ثابت کند. اگرچه نیک میدانیم که در زندگی اجتماعی گریز صددر صد از آن ممکن نیست. از سوی دیگر تعلق به معنای « علاقه» و « میل» دوست داشتن آدمی را بسیار ستودهام و هنوز که هنوز است بی محابا فکر میکنم دوست داشتن و عشق تنها راه جات انسان از هرچیزی است و اگر عشق نبود این سیاره و این انسانها بسیار نامهربان تر بودند. هنوز...
سیزده من سیزدهی تو در به درت میشوم
من سيزده عدد مقدسم است و هرگز اعتقادى به نحسى اش نه تنها نداشته ام بلكه اگر به هرگونه اعتقاد ماورايى در مورد آن بيانديشم، بدون شك قدرت فوق العاده و كبريايى بودن اين عدد است ميان اعداد ديگر. شرح اين ماجرا در يادداشتى نوشته ام و به خانه برگردم لينكش را مى گذارم. با اين همه تنهايى و دورى گاهى چنان ات مى كند و به قول مولانا مثل «شراب، آنچنان را آنچنان تر مى كند» كه در اين دوردست گم شده تمام سعيت را مى كنى كه به كوچك ترين و ساده ترين بهانه هاى شادي متوسل شوى. منى كه مى توانم بگويم در تمامى٣٦...
لبهای شُل قهوه.....
قهوه هرچقدر غلیظتر و کمشکرتر باشد، به جان روحبخش قهوه نزدیکتر است. جان روح بخش قهوه هم چیزی است شبیه طعم یک بوسه از یک زن در ایستگاه اتوبوس، بعد از مدت طولانی انتظار، انتظاری آن چنانی که هرگز دیگر باور نداشتهای او را ببینی و دیگر راستش سعی کردهای منتظرش نباشی و با ناباوری برای اولین بار میبینیاش و ناباوارانه میبوسیاش.این جمله را هرگز از هیچ زنی نشیده بود. اما خوب مثل اغلب نویسندهها سعی کرد این را به یک گفت و گو با یک زن. آن هم یک زن خاص!! این اصطلاح « آدمخاص» کلا اعصابش را به هم میریخت....
«او با ضمیر مونث »و چشم در چشم با ولادیمیر پوتین
در عمرم معنای زهره ترک شدن را نفهمیده بودم اما اکنون به تمامی وجود زهره سهل است بلکه بند بند وجودم و شاید حتا احساس میکردم ذرات سلولهایم دارد از هم کنده، پاره، متلاشی و یا هر فعل و انفعال دیگری از این دست، میشود یا میترکد. تمامی فکر و ذکرم به آن ماشین مهیب و عجیبی بود که انگار داشت به من نزدیک می شد و قبلا این گونه ماشینها را تنها در فیلمهایی شبیه فیلم ترمیناتور و یا ماموریت غیر ممکن دیده بودم. با یک ذره امید واهی که ممکن است اورا ندیده باشند در متناهیترین جای وجودش وجود داشت. هنوز خودش...
سوم شخص مفرد شدهام پرتقال من
جملهی اولی که جواب دادم. درست بود. دومی و سومی یکی دو تا اشتباه داشت. تلفن میان درس خواندن و یادگرفتن زبانی که روزی تفکری که شاید تبختر و تفاخر و تکبری پنهان و ناخودآگاه آن را زبان فلسفه خوانده است و بیش از هر چیز زبانی جنسیت زده است، زنگ میخورد. یاد گرفتن زبان آلمانی را متوقف میکنم چون شماره ناشناس است است و احساسی ندانسته وادارم میکرد شماره را بردارم. بردارم. بر دار هستم سالهاست. بر داری ندانسته، ناشناخته و شاید به شکل مسیحی دیده نشده و باور نشده صلیبی از رنجی که نمیدانم و از آن من...
پاسخ به نامهی بزرگترین برادر بزرگ دنیا»
«عزیزومهربانم شهاب پاره جانم: به یاددارم داری درگذشته ای نه چندان دور ودرچنین روزی یاشبی به همین مناسبت درمیان جمعی ازدوستان عبارتی کوتاه راهدیه تولدت کردم وگفتم وبرایت نوشتم:"پای افزاری ازچرم ازبلاد روم برایت آورده ام تاپای...........". میدانستم پاهای بی قرارت قرارایستادن ندارند اما اعتراف می کنم نمی دانستم بی قراری فقط ازپاهای تونیست،نمی دانستم گوناگونی بی قراری ها اینگونه شتابان "بی درکجا" به سراغت وبه سراغم می آیند.راستی چرا"بی درکجا"،توکه عاشق باد بودی ،یعنی حرکت و وزیدن. همیشه بندکفشهایت...
صبح ۲۰۱۲
صبح اندوه سرد و سرفهای شدهاش را از لای پتو و پیراهنی که حایل پوستش را عرق داده بودند، آرام آرام رو به پنجره بیرون میداد. از لای تمام چیزهایی که جلوی چشمش و پنجره و بیرون را گرفته بود. با تنبلی و زور زدن، دنبال قسمتهایی از روز میگشت، که بیرون از پنجره دیده میشد. به موهایش دست کشید، یادش آمد به موهایش خیلی وقت است دست نکشیده است. یادش آمد خیلی وقت است که حتا به موهایش دست هم نمیکشند. نه او به موهای او.. و نه دیگر دیگرانی به موهایش..صبح که هیچ..او دیگر سالهاست هر زمانی که از خواب بلند می شود...