یک بار برادرش بهش گفته بود تو تمام عمرت دیر میرسی. گفته بود اولا من از این جمله اصلا ناراحت نیستم چون زمان برای من مفهومی حلقوی دارد نه خطی. دوما من چهار سال دورهی لیسانس تمامی کلاسهای صبحام را قبل از استادها به کلاس رفتهام. اصلا کلاس هیچی یادتان رفته بچههای دانشکده به من میگفتند کلیددار کتابخانه. چون صبح کلهی سحر به محض باز شدن در دانشکده من جلوی کتابخانه بودم. یک سال و نیم در شهری دیگر کلاس فوق لیسانس داشتم و تمامی هفتههای این یک سال و نیم را ساعت ۸ صبح سر کلاس بودهام. اما برادر جان اینها جزو افتخاراتم نیست.
من از صبح زود بیدار شدن بدم میآید. روحم را به هم میریزد تمام جسمام درد میکند. اندوه صبح آخرش مرا میکشد. در صبح اندوهی است به اندازهی قدرت تمامی انرژی خورشید. حالا به ویژه که حالم بد باشد. حالم بده...حالم بده.. حال بده...آدم بده.. آدم بده...آنهم در مورد کارهای ابلهانه و کلاسهای ابلهانه...به ویژه معلمی که با هر تواضعی که به خرج بدهی میدای بلاهت تنها ویژگی اوست در داناییاش.
باز هم دیر بیدار شد و حالا داشت اینها را در فیس بوکش مینوشت. چد روز پیش یکی از خوانندگانش از وی تشکر کردهبود به خاطر اینکه همه چیز را این گونه سخاوتمندانه با آنها به اشتراک میگذارد جواب داده بود تشکر لازم نیست از شفاف بودن بیش از حد خودم است و از نترسیدن از قضاوت دیگران.
باز هم دیر بیدار شده بود و از صبح زود و برای کاری ویژه بیدار شدن بدش میامد. پیش خودش فکر کرده بود کاش روانکاوی که به او مراجعه کرده بود را در فیس بوک پیدا میکرد و ادش میکرد و همین نوشتهها و رفتارهای فیس بوکی او را میدید. باز هم دیر بیدار شده بود از صبح زود بیدار شدن بدش میآمد. وصیت کرد که « لطفا مرا برای تشییع جنازهی خودم هم صبح زود بیدار نکنید. لطفا مرا بعد از ظهر یا شبانه به خاک بسپارید. خاک بعد از ظهر و به ویژه خاک شب خاکی آرامتر است»