یک: من آدمی بودهام و هستم که به هیچ نوع تعلقی باور ندارم. تعلق از آن نوع که مالکیت بردار و مالکیت خواه باشد. همیشه حتا به نسبتهای سببی نیز مشکوک بوده ام وقتی قرار بوده است تعلق ویژهای را ثابت کند. اگرچه نیک میدانیم که در زندگی اجتماعی گریز صددر صد از آن ممکن نیست. از سوی دیگر تعلق به معنای « علاقه» و « میل» دوست داشتن آدمی را بسیار ستودهام و هنوز که هنوز است بی محابا فکر میکنم دوست داشتن و عشق تنها راه جات انسان از هرچیزی است و اگر عشق نبود این سیاره و این انسانها بسیار نامهربان تر بودند. هنوز...
فهرست محتوا
سیزده من سیزدهی تو در به درت میشوم
من سيزده عدد مقدسم است و هرگز اعتقادى به نحسى اش نه تنها نداشته ام بلكه اگر به هرگونه اعتقاد ماورايى در مورد آن بيانديشم، بدون شك قدرت فوق العاده و كبريايى بودن اين عدد است ميان اعداد ديگر. شرح اين ماجرا در يادداشتى نوشته ام و به خانه برگردم لينكش را مى گذارم. با اين همه تنهايى و دورى گاهى چنان ات مى كند و به قول مولانا مثل «شراب، آنچنان را آنچنان تر مى كند» كه در اين دوردست گم شده تمام سعيت را مى كنى كه به كوچك ترين و ساده ترين بهانه هاى شادي متوسل شوى. منى كه مى توانم بگويم در تمامى٣٦...
وقتی اسم حلبچه میاد......
می ترسم روزی لطیف هلمت دیوانه وار سرش را هنگام یک خدا حافظی به سوی ما برگرداند و بگوید.. بای بای سرزمین بو گندوی من ... بای بای.. قباد جلی زادهعکس شرح خاصی ندارد. مربوط می شود به بمباران شیمیایی شهر حلبچه در کوردستان، توسط رژیم بعث عراق در ۱۶ مارس ۱۹۸۸. اتفاق خاصی هم نیافتاده، ۵۰۰۰انسان در کمتر از چند دقیقه براثر این بمباران شیمیایی جانشان را از دست دادند . هزران انسان هم تا سالها بعد همچنان به ترتیب و بدون ترتیب میمردند.این تصویر تنها...
لبهای شُل قهوه.....
قهوه هرچقدر غلیظتر و کمشکرتر باشد، به جان روحبخش قهوه نزدیکتر است. جان روح بخش قهوه هم چیزی است شبیه طعم یک بوسه از یک زن در ایستگاه اتوبوس، بعد از مدت طولانی انتظار، انتظاری آن چنانی که هرگز دیگر باور نداشتهای او را ببینی و دیگر راستش سعی کردهای منتظرش نباشی و با ناباوری برای اولین بار میبینیاش و ناباوارانه میبوسیاش.این جمله را هرگز از هیچ زنی نشیده بود. اما خوب مثل اغلب نویسندهها سعی کرد این را به یک گفت و گو با یک زن. آن هم یک زن خاص!! این اصطلاح « آدمخاص» کلا اعصابش را به هم میریخت....
«او با ضمیر مونث »و چشم در چشم با ولادیمیر پوتین
در عمرم معنای زهره ترک شدن را نفهمیده بودم اما اکنون به تمامی وجود زهره سهل است بلکه بند بند وجودم و شاید حتا احساس میکردم ذرات سلولهایم دارد از هم کنده، پاره، متلاشی و یا هر فعل و انفعال دیگری از این دست، میشود یا میترکد. تمامی فکر و ذکرم به آن ماشین مهیب و عجیبی بود که انگار داشت به من نزدیک می شد و قبلا این گونه ماشینها را تنها در فیلمهایی شبیه فیلم ترمیناتور و یا ماموریت غیر ممکن دیده بودم. با یک ذره امید واهی که ممکن است اورا ندیده باشند در متناهیترین جای وجودش وجود داشت. هنوز خودش...
سیگار پسرخاله و من و بابام
صبح که خسته و کوفته از خواب پا شدیم. پسرخالهی بزرگتر، گوشهی پنجره را باز کرد و زیر سیگاری را برد لب پنجره، و شروع کرد به سیگار کشیدن.گفتم خوب صبر میکردین صبحانه رو بخوریم، این جوری که مزه نمیده. سیگار بزرگترین لذت ممکن در جهان هست، اما خوب خداییش با معده خالی نمیچسپه. من برای احترام به سیگار هم شده حتما اول باید چیزی بخورم بعد سیگار بکشم.گفت هنوز بچهای عزیز دلم. هروقت از خواب پاشدی و همون ناشتا سراغ سیگارت رو گرفتی و کشیدیش تو همون رختخوابت اون موقع دیگه می توی بگی سیگاری هستی. گفتم سیگار تو...
سوم شخص مفرد شدهام پرتقال من
جملهی اولی که جواب دادم. درست بود. دومی و سومی یکی دو تا اشتباه داشت. تلفن میان درس خواندن و یادگرفتن زبانی که روزی تفکری که شاید تبختر و تفاخر و تکبری پنهان و ناخودآگاه آن را زبان فلسفه خوانده است و بیش از هر چیز زبانی جنسیت زده است، زنگ میخورد. یاد گرفتن زبان آلمانی را متوقف میکنم چون شماره ناشناس است است و احساسی ندانسته وادارم میکرد شماره را بردارم. بردارم. بر دار هستم سالهاست. بر داری ندانسته، ناشناخته و شاید به شکل مسیحی دیده نشده و باور نشده صلیبی از رنجی که نمیدانم و از آن من...
به روح اعتقاد داری؟
شاید در نظر بسیاری از ما یکی از مسخرهترین تصاویری که از دوران کودکی و نوجوانی به خاطر داریم، تصویری باشد که در آن تیری در قلبی فرو رفته بود و از آن طرفش بیرون آمده بود و چند قطره خون هم از گوشهی قلب و یا انتهای سر پیکانی تیر در حال چکیدن بود. تصویری که بر میزهای مدرسه، در نامههای عاشقانهی نوجوانی و بر در و دیوار کوچههای کودکیمان بسیار دیدهایم. اعتراف میکنم که خود من تمام آن سالها به آن تصاویر خندیدهام و در همان نوجوانی شاید بتوان گفت در سالهای دورهی راهنمایی که اوج چنین رفتارهایی از سوی دوستانم...
سیزده سال زندان انفرادی در جزیرهای دور دست و تنها
«زندان من اتاقی بود در دوردستترین نقطهی دنیا، یک اتاق کوچک میان دریایی از شن... اتاقی کوچک در محاصرهی زمین و آسمان. جدا افتاده از جهان، آن سوی آن سوی سرزمین، جایی که خدواوند انسان را فراموش میکند.، جایی که زندگی تمام میشود و مرگ آغاز میشود. جایی که شبیه یک سیارهی خالی از سکنه بود. مرا تنها گذاشته بودند. در مدت بیست و یک سال یاد گرفتم که با «شن» سخن بگویم، تعجب نکنید اگر بگویم بیایان پر است از صدا، اما انسان نمیتواند به طور کامل یاد بگیرد که تمام آن صداها را...
پاسخ به نامهی بزرگترین برادر بزرگ دنیا»
«عزیزومهربانم شهاب پاره جانم: به یاددارم داری درگذشته ای نه چندان دور ودرچنین روزی یاشبی به همین مناسبت درمیان جمعی ازدوستان عبارتی کوتاه راهدیه تولدت کردم وگفتم وبرایت نوشتم:"پای افزاری ازچرم ازبلاد روم برایت آورده ام تاپای...........". میدانستم پاهای بی قرارت قرارایستادن ندارند اما اعتراف می کنم نمی دانستم بی قراری فقط ازپاهای تونیست،نمی دانستم گوناگونی بی قراری ها اینگونه شتابان "بی درکجا" به سراغت وبه سراغم می آیند.راستی چرا"بی درکجا"،توکه عاشق باد بودی ،یعنی حرکت و وزیدن. همیشه بندکفشهایت...