مىتوانم با ناخنهاىتان بازى كنم؟
با شنیدن صدا زن سرش را برگرداند. مردى جوان به نظر مى رسيد. استخوان بندى صورت و خطهاى نرم اما واضحى كه روى صورتش بود، با آن موهاى بلند كه حجمى پرابهت به صورتاش داده بودند، كاملا مشخص مىکرد بايد اين آدم اهل اين اطراف نباشد. اگر اهل شمال آفريقا يا آمريكاى جنوبى نباشد نهايتا اهل كشورهاى جنوب اروپا يا حاشيهى مديترانه است.
اين دقت و تأمل زن و نگاه بى واكنش زن، كه نه حالتى از خشم و عصبانيت در آن بود و نه حالتى از التذاذ از...
فهرست محتوا
زن کاملا مسنی است
زن کاملا مسنی است. در لحظهای که قطار در ایستگاه میایستد تا مسافران جدید سوار شوند و مسافران به ایستگاه رسیده، پیاده شوند. سرم را از روی کتاب بلند میکنم. ناگهان دو قدم به عقبتر بر میگردد و من صورتش را میبینم. لبخندی میزند که من آن را نیمه تمام میبینم و سرم را دوباره توی کتاب میبرم و با پاهایم بطری نوشیدنی را برای این که نایفتد بیشتر فشار میدهم . هم کنار من جای یک نفر خالی است و هم دو صندلی روبهروی من. روبهروی من که نه، به فاصلهی یک صندلی رو به روی من مینشیند. و پاهایش را کاملا دراز...
June 20
لیلی نمیدانست آن شب که آخرین شیفت شب پرستاری اوست..آخرین دیدارش با «او» نیز برآن تخت بیمارستانخواهد بود.لیلی فکر میکرد « او» همیشه بیمار بر آن تخت خواهند ماند و لیلی هم هر روز و هرشب میتواند او را ببیند و حرفهای او را بشوند و از گفتهها و حرفهایش بدون آنکه بداند راه و انرژی زندگی بجوید.آن شب لیلی وقتی به این فکر میکرد دیگر حتما کسی هست که حتا اگر به عنوان آخرین بیمار هم سراغ او برود.....حتا اگر وقتى با تلفنش در اتاق او برود و به بهانهی رسیدگی به وی با دوستانش تلفنی حرف بزند ، او مثل همیشه...
عاشق و جمعیت
پوتين ساق بلند چرمى قهوه اى شكلاتى به پا دارد. جوراب شلوارى بنفش و پيراهنى سبز پر رنگ، كيفى چرمي و همچنان قهوه اى با كنتراست زرشكي شده از رنگ خود چرم و با سگك هاى فلزي كه كله ى خندان خورشيدى لب قرمز بر پهناى آن منقَش شده . دست هايش بلند و كشيده است و چانه اش نيز. اين كشيدگى را امتداد موهاى بلُند و بلندش هم چون خطي موازى و رقصان همراهى مى كند. خنده هايش، مثل موج موهايش، با هر توقف و حركت دوباره ى مترو، رقص موزوني به خطوط منحنى صورتش مى دهد. چشم هايش عمق و روشني يك ظرف عسل كوچك را در خود دارد و...
اندوه خیس سینهی غریبه
غريبه اندوه خيسش را...چون عرق سينه ى پيراهنش با دست هايش ماليد ...و با آهى بلند تمام عمق دهليزهاى قلبش را سعى كرد تميز كند. سالها بود نفس را براى ريه هايش بلكه براى قلبش مى كشيد. در انتهاى رد چشم هاى انتظارش قهوه ريخته بود روى پيراهن سبز دخترك، از رد رنگ ريلهاى فلزى بر روى چمن هاى كنار ايستگاه... غريبه هنوز خواب مي بيند و گاهى در خواب هايش كمي زندگى مى كند... آنقدر واقعي خواب ميبيند ، حتا مردم هم او را باور كرده اند كه او خواب نيست واقعي است...حتا گاهى بااو غذا مى خورند، به خانه شان دعوتش...
من در خواب زنی جاماندهام..
يكى دو نگاه ميان سه يا چهار حركت رد و بدل شد. لبخندش را كه هميشه براى غريبه ها به لب داشت، به زن جوان هم بخشید و او هم نوشيد و نيوشيد شايد. دست هاى باريك و بلندش را دراز كرد و دست هاى آن مرد هميشه دست از پا درازتر را گرفت. این دست از پا درازتر کمی واقعی بود، دوستانش در باشگاه والیبال به او میگفتند. زیرا انگشتان دستاش نسبت به هم قدهایش چند سانتی بالاتر از انگشتان آنها میایستاد. دختر با فشار انگشتانش به دور انگشتان دست مرد، او را به سوى خود كشيد. مى دانست مرد زياد زبان بلد نيست...
ازدواج مجدد مجردانهی مرد مُردهی یک زن
The Lovers II - Rene Magritte-1928.نوع و جنس فشار را دقیقا تشخیص نمیداد. فشار گره زدن کفن سفید مردن بود..یا فشار گره زدن گرهی کراوات. خیلیها چه به خود او و چه با خودشان چیزهایی میگفتند...دقیقا نمیفهمید مثل کسی شده بود که در فیلم ها نشان میدهد و میان مردم راه می رود و انگار دور فیلم را پایین آوردهاند و حرکات لبها و البته صداهایی هم میشنود اما دور صدا هم پایین است و خیلی واضح نیست. اما راستش آنچیزی که برای او رخ میداد وضعتی صدایش به این شکل نبود.یعنی صداها همون کیفیت اصلی را داشتند اما با...
من خودم کتبا اعدام رامین را
تحریریهی کوچک و جمع جورشان جور شده بود. ساختمان بیشتر یک خانهی خیلی خوب بود که جان میداد برای یک مرکز فرهنگی کوچک. از در که وارد میشدی یک حیاط بود که روبه روی در چند پله شاید ۵ یا ۷ پله را بالا می رفتی و وارد ساختمان اصلی میشدی. زیر همان پله یک پنجره بود. پنجره مربوط میشد به اتاقی که حالت زیر زمینی داشت. زیر زمینی که میتوان گفت صاحب خانهی اصلی از آن به عنوان یک واحد کوچک برای اجاره دادن استفاده میکرده است. زیرا یک حمام کوچک و یک آشپزخانه هم داشت. بالا اما بعد از یک راهروی کوچک دری به سالن اصلی...
لبهای شُل قهوه.....
قهوه هرچقدر غلیظتر و کمشکرتر باشد، به جان روحبخش قهوه نزدیکتر است. جان روح بخش قهوه هم چیزی است شبیه طعم یک بوسه از یک زن در ایستگاه اتوبوس، بعد از مدت طولانی انتظار، انتظاری آن چنانی که هرگز دیگر باور نداشتهای او را ببینی و دیگر راستش سعی کردهای منتظرش نباشی و با ناباوری برای اولین بار میبینیاش و ناباوارانه میبوسیاش.این جمله را هرگز از هیچ زنی نشیده بود. اما خوب مثل اغلب نویسندهها سعی کرد این را به یک گفت و گو با یک زن. آن هم یک زن خاص!! این اصطلاح « آدمخاص» کلا اعصابش را به هم میریخت....
«او با ضمیر مونث »و چشم در چشم با ولادیمیر پوتین
در عمرم معنای زهره ترک شدن را نفهمیده بودم اما اکنون به تمامی وجود زهره سهل است بلکه بند بند وجودم و شاید حتا احساس میکردم ذرات سلولهایم دارد از هم کنده، پاره، متلاشی و یا هر فعل و انفعال دیگری از این دست، میشود یا میترکد. تمامی فکر و ذکرم به آن ماشین مهیب و عجیبی بود که انگار داشت به من نزدیک می شد و قبلا این گونه ماشینها را تنها در فیلمهایی شبیه فیلم ترمیناتور و یا ماموریت غیر ممکن دیده بودم. با یک ذره امید واهی که ممکن است اورا ندیده باشند در متناهیترین جای وجودش وجود داشت. هنوز خودش...