جملهی اولی که جواب دادم. درست بود. دومی و سومی یکی دو تا اشتباه داشت. تلفن میان درس خواندن و یادگرفتن زبانی که روزی تفکری که شاید تبختر و تفاخر و تکبری پنهان و ناخودآگاه آن را زبان فلسفه خوانده است و بیش از هر چیز زبانی جنسیت زده است، زنگ میخورد. یاد گرفتن زبان آلمانی را متوقف میکنم چون شماره ناشناس است است و احساسی ندانسته وادارم میکرد شماره را بردارم. بردارم. بر دار هستم سالهاست. بر داری ندانسته، ناشناخته و شاید به شکل مسیحی دیده نشده و باور نشده صلیبی از رنجی که نمیدانم و از آن من...
فهرست محتوا
روز هشتم و لورکا زیر نور ماه
روز هشتم..زیر دوش آب گرم تقریبا یکی از مکانهایی است که برای او معنای ویژهای در حد « روشنگاه» هگلی دارد. مکانی که دستهایش آرام و با لذت بر بدن خودش روانه میشود و بدون شک از آشفتگی و عجولی حافظهاش در به یاد آوردن انواع و اقسام آوازهای غمگین شبان غم تنهایی و روزگار الواتی شاعرانهاش لذت میبرد.از پنجرهی اتوبوسی که او هر روز با آن به خانه بر میگردد هیچ صحنهی با شکوهی از زندگی شهری که او آن را دوست دارد دیده نمیشود. زندگی شهرستان برای او معمولا معنای تنهایی دریده شدهای را دارد...
صبح ۲۰۱۲
صبح اندوه سرد و سرفهای شدهاش را از لای پتو و پیراهنی که حایل پوستش را عرق داده بودند، آرام آرام رو به پنجره بیرون میداد. از لای تمام چیزهایی که جلوی چشمش و پنجره و بیرون را گرفته بود. با تنبلی و زور زدن، دنبال قسمتهایی از روز میگشت، که بیرون از پنجره دیده میشد. به موهایش دست کشید، یادش آمد به موهایش خیلی وقت است دست نکشیده است. یادش آمد خیلی وقت است که حتا به موهایش دست هم نمیکشند. نه او به موهای او.. و نه دیگر دیگرانی به موهایش..صبح که هیچ..او دیگر سالهاست هر زمانی که از خواب بلند می شود...
شهرو فرنی*
دستش چسپیده بود به میلهی اتوبوس. ازدحام این همه مسافر در یک اتوبوس مدرن در یکی از پایتختهای معروف یک کشور معروف اروپایی، وی را یاد ازدحام معروف مسافران اتوبوس در سالهایی معروف زندگیاش که تنها برای خودش معروف بود میانداخت. سالهایی که نوجوانی پانزده ساله بود و در پایتخت معروف کشوری که همیشه به دلایلی معروف بوده است در صدر اخبار جهان قرار داشته است . به ویژه در تمامی طول سالهایی که می شود زندگی یک نسل. او از همین نسل بود و اتفاقا جزو گروهی از مردمان معروف همین کشور بود که شاید این کلمهی «...
قصههای مادرم
بعد از مدتها تازه به خانهشان در شهرستان بر گشته بود.آن روز صبح مثل تمام صبح های دیگرش عمرش که اگر مجبور نباشد، برخلاف میل همیشگی پدرش،دير وقت از خواب بیدار شده بود.سری به آشپز خانه زد و چيزی خورد تا پس از آن يک سيگار بکشد آن وقتها هنوز عادت نداشت ناشتا سیگار بکشد و تا چیزی نمیخورد نمیتوانست سیگار بکشد. وقتی از آشپز خانه به درون هال بر گشت.چشمش به آخرين داستانی که مادرش نوشته بود افتاد .که مثل هميشه آن را پس از پاکنويس کردن بر ديوار روبرو در واقع بر ستونی بين اتاق سابق...
نفهم - داستان کوتاه
گفتم: تو هرگز نمیتونی بفهمی که ندیدن تو چقدر برای من رنجآور و عذاب آور است.گفت: تو هم خیلی از مسائل در زندگی من هست که نمیتونی بفهمی چقدر رنجآور است،ازجمله اینکه وقتی با فلانی دعوا میکردم، وقتی سر مامور فلانجا داد میزدم وقتی در تظاهراتها جمعیت کم بود و ..،گفتم: آها.. و واقعا فهمیدم که من تا چه اندازه نفهم هستم