ناخنهایش

 
مىتوانم با ناخنهاىتان بازى كنم؟ 
با شنیدن صدا زن سرش را برگرداند. مردى جوان به نظر مى رسيد. استخوان بندى صورت و خطهاى نرم اما واضحى كه روى صورتش بود، با آن موهاى بلند كه حجمى پرابهت به صورتاش داده بودند، كاملا مشخص مىکرد بايد اين آدم اهل اين اطراف نباشد. اگر اهل شمال آفريقا يا آمريكاى جنوبى نباشد نهايتا اهل كشورهاى جنوب اروپا يا حاشيهى مديترانه است. 

 

اين دقت و تأمل زن و  نگاه بى واكنش زن، كه نه حالتى از خشم و عصبانيت در آن بود و نه حالتى از التذاذ از شنيدن چنين جمله اى، به مرد جرأت اين را داد كه بعد از توقف قطار و سوار و پياده شدن مسافران، براى بار دوم با دوختن چشمانش به عمق و انتهاى ناخن هاى زن، سوالش را تكرار كند. 
مى توانم با ناخن هاى تان بازى كنم.؟ 
اين بى سابقه ترين، غير سكسى ترين و بىحسترين و در عين حال هیجان انگيزترین جملهای بود که تا به حال از کسی شنیده بود. این تصور البته فقط مال زمانی بود که هنوز ناخودآگاه دستهایش را روی زانوی مرد غریبه قرار نداده بود. 
هرگز این گونه بی مقدمه بی حرف ، بی اینکه با طرف مقابل وارد گفتوگویی شود، سوالی و جوابی رد شود بدون هیچ کدام از این مقدمات،  اصلا با کسی وارد مراوده نمیشد.
 
اما وقتی دستهایم را به آرامی روی پاهای مرد قرار دادم. و او آرام نرمهی نوک انگشت صبابهاش را روی ناخن انگشت وسطیام قرار داد و کمی فشار داد..  وقتی  مترو به ایستگاهی رسید و مرد در حالی که تنها نقطهی تماسش با من همان انگشتانش با نوک ناخن من بود. و هیچ حرفی هم دیگر هنوز نزده بود. البته از تلفظ با دقت واژهی ناخن نمیدانستم برای تاکید و حساس کردن من روی مسئله بود یا برای.. نمیدانم برای چی ..
 
برای چی در حالی که حتا ناخنام را هم نمیکشید چه برسد به دستهایم. با او  و خودم با دقتی زیاد برای این که تماسمان قطع نشود. به دنبالش رفتم ... حالا من بی اختیاری و  رهایی عجیبی داشتم.  مثل برفهایی که لای سخرهها آب شدهاندو سرازیز میشوند. یا مثل ذرات نوری که در مسیر خورشید بالا میروند. با همان رهایی داشتم با او از پلههای مترو بالا می رفتم و رهایی من، انگار او را بی پرواتر و راحت تر کرده بود و داشت یکی یکی ناخنهایم را لمس میکرد. .. نمیدانستم مگر ناخن جزو اعضای مردهی بدن نیست... مگر ناخن حس دارد؟ شک کرده بودم  و وقت هم نداشتم بهش فکر کنم  که این نیرویی مثل مغناظیسی نیرویی گریز از مرکز یا گرایش به مرکز، اصلا نیرو نبود. بی نیرویی محض بود. 
 
محض اینکه نیُافتم،  وقتی از آخرین پله بالا میرفتیم بدون این که آن دستم که ناخنهایم را در آن گرفته بود حتا تکان بدهم با دست دیگرم قسمتی از مچ دست دیگرش را گرفتم. 
احساس میکردم پاهایم در عین اینکه سست شده اما نیروی عجیبی و شاید گرمای ناشناختهای که تا به حال در خودم حس نکرده بودم، در آنها جریان دارد. از ایستگاه خارج شده بودیم. عرض یک خیابان را که زیاد شلوغ نبود طی کرده بودیم و من تنها به حسی  که داشت از ناخنهایم می گذشت فکر میکردم. با این که تنها ناخنهایم را به نوبت لمس میکرد اما گاهی ردی از کشیده شدن ناخنی رو پشت کشالهی رانهای باریک و بلندم  حس میکردم. در خانهاش را با یک دست باز کرده بود. « بفرمایید تو » این دومین جملهای بود که تا این لحظه ازش شنیده بودم. این جمله هم خیلی دقیق و از روی قواعد دستوری بود. تمام کنجکاویم در مورد خانهاش هیچ فایدهای نداشت تنها چیزی که یادم مانده  آن کتابخانهای بود که پر از کتابهایی بود که من نمیتوانستم حتا تشخیص بدهم به چه زبانی است و تابلوهایی کوچک که تو و اطراف کتابخانه بود.  بعد هم  آن کاناپهای بود که روی آن مرا نشاند و دوباره انگشتهایم را روی زانویش گذاشت. بالاتر برد. حس نکردم از تغییر موقعیت دستهایم نیت خاصی دارد. گرچه من دیگر کاملا بی نیّت شده بودم. او بیش از آنکه مثل مردان دیگر در فکر تغییر موقعیت دستم به برخی نقاط باشد به فکر تغییر موقعیت انگشتانم و لمس ناخنهایم  بود . حرف نمی زد. دوست داشتم حرف بزند. دوست داشتم برایم بگوید. دوست داشتم از ناخن هایم حرف بزند. اصلا دوست داشتم حرفهای دیگری در مورد بدنم بزند. انگار به حرف زدنش نیاز داشتم. که آن چیزی که داشت از وسط دو کتفم مثل شُره کردن قطره عرقی پایین میرفت و به گودی کمرم میرسید به زبان بیاید. حرف نمیزد و من احساس چاقی میکردم. گرچه لاغر بودم قدم هم نسبتا بلند بود موهایم را از جلو کمی کوتاه کرده بودم اما از بغل گوشم به بعد، بلند بود و تا نزدیکی کفتم  میرسید شاید حتا رد میشد.  اما چنان احساس چاقی میکردم که تمام لباسهایم برایم تنگ بود می خواستم درشان بیاورم اصلا می خواستم دستی به لباس هایم بزند و نشان دهد میخواهد درشان بیارود. به جای این کار با دست دیگرم با دکمهی پیراهنش بازی کردم.  بازی کردنی که باز شود. 
 توی چشمهایم کمتر نگاه میکرد گرچه من چشم دوخته بودم به چشمهایش.  نمیدانم برای چی . نمی دانم برای این که چیزی از چشمهایش بخوانم. یا منتظر چیزی در چشمهایش بودم. سرم از چشمهایش آمد پایین. سیب گلویش دقیقا به اندزاهی یک سیب کوچک ترش و شیرین رسیده بود. نمیدانم برای این که ادامه ندهم یا برای هر چیز دیگر دستم را گرفت و به دست دیگرم نزدیک کرد بعد انگشتها و در واقع ناخنهای آن دستم را گرفت.  من هم چنان دوست داشتم موهای سینهاش را ببینم  برای همین بازی کردن با دکمههایش را به قصد بازکردن ادمه دادم.... برعکس صورت و سرش که پر مو بود. بدنش اصلا مو نداشت فکر کردم از این مردانی است که پرورش اندام کار میکنند موهای بدنش را زده است . اما بدنش گرچه خوش فرم بود اصلا بهش نمیآمد حتا سالهای باشد ورزش کرده باشد در عین فرمی بسیار مردانه و هوس انگیز بدنش لطافتی زنانه داشت. پوستش نرم بود.  نرمی پوست و سفتی بیش از حد استخوانهایش دقیقا در جناغ سینهاش فرمی تشکیل داده بود شبیه قلب. همین قلبهایی که در شکلک ها میکشند و آن وسطاش انحنایی ویژه دارد و تیزی در نوک انتهایی آن..باهاش حرف زدم. او با سر جواب میداد. گاهی با چشم . کمتر نگاهم میکرد . حالا دوست داشتم اصلا به جاهای دیگر بدنم نگاه کند. موهای سرم از پشت رو کتفم میافتاد مور مورم میشد. کلا مور مور شده بودم. بدنم دقیقا مثل شکل واقعی بود که از رد نوری که از پردههای کر کرهای خانهاش بر من افتاده بود. دیگر روی پاهایش نشسته بودم خجالت نمیکشیدم لمس شدن خودم را توسط پاهایش بهش بفهمانم.... همچنان چیزی نگفت.  پرسیدم من رو میخوای...؟ نمیدونم فهمید یا عمدا جواب داد.. ایستاده یا نشسته... که من بلند شدم از روش بلندش کردم تازه متوجه قد کاملا بلندش شدم چون اولین بار بود در همهی این مدت ایستاده اینقدر بهش نزدیک بودم سرم تقریبا زیر همان انحنای بین دو جناغ و دندههای سینهاش بود. ناخنهایم را که اصلا هم زیاد بلند نبود از دستش بیرون کشیدم. انگشتانم را بین انگشتان هردو دستش قرار دادم کمی کشیدمش سمت خودم باهام آمد به راحتی. من عقب عقب رفتم تا چسیپدم به کتاب خانه او در تمام این مدت سعی داشت همچنان نوک انگشتانش را به ناخنم فشار بدهد. دست. لب. پا .. انگشت  موهایم موهایش. همه چیز همه جا رفت همه جا آمد. به کتاب خانه فشار آمد تعدادی کتاب ها و تعدای از قابهای عکس افتادند. افتادیم.  کاغذها و برخی دست نوشته .. تعدای شان حتا خیس شدند..... لا و روی کتاب ها بودم. چشمهام رو باز کردم...
 روز بود. وقتی هم از خانه بیرون رفته بودم روز بود. بیشتر فکر کردم . پا شدم رفتم آشپزخانه. چراغ اتاق را که روشن مانده بود خاموش کردم. یخچال را باز کردم. دهنم طعم گسی شبیه خرمالو میداد. خواستم یک نوشیدنی سرد بنوشم. یخچال را بستم رفتم سراغ قهوه سریع یک فنجان قهوه درست کردم. 
سیگار در آوردم و بعد اولین جرعهای که از قهوه نوشیدم و هنوز زیادی داغ بود و کمی گلویم را سوزاند سیگار را روشن کردم. داشتم به اینکه تا سوار ایستگاه مترو نشدیم. تا خط را عوض نکردیم. یادم نبود همچنان چیزی ازش بپرسم. وقتی پیاده شدیم خط را عوض کنیم. برخلاف همه ازم نه شماره خواست نه هیچ نشانی دیگری. بهش نمیآمد خیلی با زنان زیادی خوابیده باشد. من هم حس خوابیدن با یک مرد رو نداشتم. اصلا چیزی شبیه یک تجربهی آخر هفته با مردی بودن نبود.  من پرسیدم شماره تلفن. گفت نمیتوانم بدهم. نه برای این که غرورم را حفظ کنم بلکه کلا دلیلی نداشتم برای اصرار... اگرچه.. ...بعد برگشت.. گفتم میخواهی من رو برسونی. گفت عذر میخواهم. همچنان جملاتش کوتاه و منطقع و خیلی از روی قواعد دستور زبان بود. هرچه فکر کردم یادم نمیآمد او چیزی به من داده باشد تا بخوریم یا بنوشیم یا ..تا این که برگشتم به سمت اتاق و شیشهی باز قرص و لیوان مشروب را دیدم...  دیشب وقتی به آخرین مترو رسیدم و به در آپارتمانام را باز کردم...دیر وقت بود. 
 دو باره خوابید روی کتاب ها... احساس سوزشی بین کشالهی رانش کرد...پاهایش را بلند کرد. دامنش سُر خورد پایین. دست کشید محل سوزش را پیدا کند.  دستش به یک برآمدگی هلالی شکل خورد. لمسش کرد. لذت میبرد. دوست داشت. دستش را چند بار سعی کرد روی خطی که روی بدنش پیدا کرده بود عقب و جلو کند. دستش را آورد جلوی چشمانش.. هنوز انگار خونش زنده بود.  پشت گردنش دقیقا بعد از آن مهره بالایی که می زند بیرون همچین حسی داشت . آنجا هم همین خطی بود. مطمئن بود مرد اصلا ناخن نداشت. با ناخن خودش روی رانش را فشار داد دقیقا همان خط نیم هلالی روی رانش شکل گرفت. بیشتر فشار داد ..انگشتش کمی خیس شد .. 
دراز کشیده بود لای کتابها.. حتا بخری کتاب ها زیرش بودند اما عجیب بود اذیت نمیشد.  .. فنجان قهوهاش کنارش روی کف زمین ..زیر سیگار را دقیقا بین سینه هایش گذاشت به سقف نگاه کرد... دست چپش را بالا که برد تا با خطهای سقف  به وصرت اشارهای بازی کند مچ بندی را به دستش دید... رنگهای مچبند پارچهای رنگ همان پارچهای بود که توی خانهی مرد آویزان بود.  فکر کرده بود پرچم است. بعدها از خیلی ها پرسید این رنگها پرچم کجاست معمولا گفته بودند هیچ جا.. یکی گفته بود شاید مال جامئیکا...اما دختر همخانهاش که حالا مسافرت بود اهل جامائیکا بود وو مطمئن بود حداقل مال آنجا نبود
شروع کرد به مکیدن ناخنهایش.....
farsi
Share
تا کنون 1 دیدگاه برای این پست ثبت شده است

پشت گوشهایم درد می کنه ...
shahab sheikhi ©