فهرست محتوا

مردی که « پرده» را نمیفهمید ...

نوجون که بودم. معمولا گفته میشد که « فلان دختر، پردهاش پاره شده است. خب این گفتن هم همراه بود با یک آه و حسرت و یا یک نگاه و گفتار مبنی بر تباه شدن آن عضوی که پردهاش پاره شده یا حتا خود آن انسان... حتما میدانید که چطوری می گفتن هی! وای ! شنیدی فلانی پرده اش پاره شده...!؟ .من خیلی هم چشم و گوش بسته نبودم.... اما همیشه تصورم این بود پردهی واژن .. هم چیزی است مثل پردهی گوش... پردهی چشم و این جور چیزها بود... بنابراین در باور من، همانظور که پاره شدن پردهی گوش منجر به «کر شدن» و پاره شدن «چشم»...

غریبانگی یک دست لباس کوردی

یک دست لباس کوردی حداقل چیزی است که از این هویت همیشه آواره، همراه خودت داری. اگر یک دست کامل هم نه، حداقل یک شال. یک روسری . یک عمامه چیزی از این کورد بودن رو با خودت داری فرقی نمی کند تهران باشی یا بغداد ، برلین یا پاریس. ... هرجا مراسمی جشنی عزایی مصاحبه ای کوفتی زهرماری نوشی یا نوشانوشی باشد، به تن می پوشی و راه می افتی. کورد بودن برای تو در زمان هایی که لباس کوردی ات را میپوشی معنی نمی دهد کورد بودن ات دقیقا در تمامی زمان هایی که لباس را به تن نداری و همه اش به دنبال روز...

تمیز کردن دندانهای تمساح- نامه به هوای جان

نه اين كه تولدت را فراموش كرده باشم همه اش تقصير اين غربت است كه نه فصل هايش تابستان دارد و نه تقويم اش  ماه مرداد…..     هوایجان  سلام ماه تمام چهارده شب مرداد من .. هوایات چگونه است … گیرم تو دل به هوای من نداری بس که به هوای زندگی سر به هوا شدهای… سربههوای همیشه  دلبرک همیشه چهارده سالهی هنوز در قلب مغلوب این بی  وطن ِ چهار پاره ،ماهپاره تر از چهاردهسالگیات در چهار سالگی غربتام میدرخشی… یادت  هست همیشه منتظر بودم  از اوایل...

اقاقیا همیشه طعم عزاداری میداد - به کاوه کرماشانی

آن وقتها خانهی قدیمیمان گوشهی حیاطاش یک باغچهی کوچولو داشت و دو درخت. یکی چنار بود و دیگری ما بهش میگفتیم «گل بسمالله»در واقع همان درخت اقاقیا..در همانسالهای اول از عمر من که مادرم فوت کرد . یک سال بعد برادرم را کشتند و یک سال بعد هم پسر عمویم را اعدام کردند. سهم ما کودکها معمولا از اندوههایی این چنینی اندوه سادهی و بی ریایی است شبیه چمباتمه زدن و در گوشهای از حیاط نشستن.. درست روی لبهی باغچه و زیر سایهی اقاقیا... چمباتمه میزدیم و شاید خاطارت کم و کوتاه خودمان را مرور میکردیم. شاید فکر میکردیم...

رنج کشیدنی است نه نوشتنی ..

رنج كشيدنى است، نه نوشتنى. رنج هيچ انسانى نيز بر رنج هيچكس ديگر فضيلت و برترى ندارد.دردى هم به نام درد مشترك وجود ندارد. در عنوان و سرفصل شايد اشتراك واژه اى وجود داشته باشد. اما درد من درد من است و رنج من رنج من همان طور که درد تو درد خودت است و رنج تو رنج خودت. . با هيچ كس هم شباهت و اشتراكى ندارد. رنج را مى كشند نمى نويسند. قصه فقط این و این را کسی میداند که « رنج را میکشد» .

هایده.....

زیر نور کمرنگ ماه که با نور زرد چراغ کوچه قاطی شده بود ایستاده بودیم. رنگ چشمهایش از هردوی این نورها زیباتر بود و انگار  ماه و چراغ کوچه از چشمهای او رنگ و نور میگرفتند. داشت حرف می زد و نه آن شب و نه حتا حالا کلمهای از کلماتش یادم نیست. تنها جملهای که ازش به یاد دارم این بود که یک بار بهم گفت:« آقای شیخی شما خیلی خودتون رو برای همه کس باز گذاشتین. چرا اینکار رو میکنید. بگذارید کمی پیچیده باقی بمونید. بگذارید آدمها خودشون دنبال کشف پیچیدگیهاتون باشن.. این خوبه که شما آدم باز و راحتی هستین...

رفتگانی که نرفتیم و نرفتگانی که رفتند(اگه یه روز بری سفر)

اگه یه روز بری سفر.......ما از اون جنس آدمهایی هستیم که بالاخره یه روز می ریم سفر و شاید دیگر هیچ وقت برنگردیم. حتا اگر خودمان هم نمیخواهستیم. حتما اتفاقی برایمان خواهد افتاد که ناگهان هم خودمان و هم  دیگران ما را در جایی از آن دوردستها خواهند دید. ما از همین جنس آدمهایی هستیم که ،درست در قهوهخانهای دوردست و دورجا، پشت یک میز مندرس و کهنه مینشینیم  و حالا دیگر غبار پیری دارد نه تنها بر رخساره و موها که بر تک تک اعضای بدنمان همچون کمر و استخوان و زانو خوش نشستهاست،. روبه به رویمان...

من از هیچ نمیترسم جز دروغ

من آدم ترسویی نیستم. در واقع جنس ترس رو خوب نمیشناسم. بیشتر ترسهای عمومی بشر رو حتا تجربه نکردم. مثل ترس از تاریکی، ترس از ارتفاع، ترس از آب عمیق، ترس از پریدن، ترس از جنگ گلوله و بمباران ...ترس از مکانهای ناشناخته.. همهاش را تجربه کردهام بدون آنکه بدانم که چرا دیگران میترسند. مثلا در جرگهی بمباران یادم هست در خیابان راه میرفتم. به دویدن مردم نگاه میکردم. وقتی بچهای بودم که باید دستم رامیگرفتند به همراه خواهرانم به عنوان این که نترسند از جاهای تاریک رد میشدیم. حتا ترس از مار و برخی حیوانات وحشی...

پنجاه هزار دلار دقیقا یعنی چقدر؟!

من هنوز هم نمى دانم ٥٠ هزار دلار دقيقا يعنى چى. حالا هفدهم مای ۲۰۱۳ است و  نشسته ام روى ميز و صندلى هاى كوچك بالكن بيرونى "كافه كوتي" در برلين. دارم رمان" كافكا در ساحل" اثر موراكامي، به ترجمه ى گيتا گركانى را مىخوانم. هوا كاملا گرم است و زير سايه بانى نشسته ام. آنوقتها فكر كنم سال ٢٣٨٤ يا١٣٨٥ بود. برادرم كه وكيل دادگسترى است به تهران آمده بود و در خانه ى من بود. موكلى دارد بدون هيچ تعارفى و به معناى واقعى كلمه ثروتمند. آمده بود دنبال برادرم. برادرم هنوز حاضر نشده بود. من...

ناخنهایش

  مىتوانم با ناخنهاىتان بازى كنم؟  با شنیدن صدا زن سرش را برگرداند. مردى جوان به نظر مى رسيد. استخوان بندى صورت و خطهاى نرم اما واضحى كه روى صورتش بود، با آن موهاى بلند كه حجمى پرابهت به صورتاش داده بودند، كاملا مشخص مىکرد بايد اين آدم اهل اين اطراف نباشد. اگر اهل شمال آفريقا يا آمريكاى جنوبى نباشد نهايتا اهل كشورهاى جنوب اروپا يا حاشيهى مديترانه است.    اين دقت و تأمل زن و  نگاه بى واكنش زن، كه نه حالتى از خشم و عصبانيت در آن بود و نه حالتى از التذاذ از...

صفحه‌ها

shahab sheikhi ©