ما بخشي از لذت نوجوانى و جوانى مان را به شما بدهكاريم

به بهانه ى كنسرت داريوش و فرامرز اصلانى در شهر بن آلمان

براي نسل من يعنى نسلي كه هنوز كودكيش نيز تمام نشده بود، انقلابى در آن در گرفت كه به دليل غفلت عده اي و شهوت و قدرت عده اي ديگر، از همان آغاز به جنگ با هنر و سرودن و آواز و علاقه ى آدمى رفت، برخي نام ها همچنان اسطوره مي مانند، حتا اگر خود ما اسطوره شكنان بوديم.
ميان اين نام ها و از آن نسل آواز و سرودن كه مجبور شدند جلاي وطني بي آواز و موسيقى كنند،كساني چون فرهاد، فريدون فروغي، گوگوش، داريوش اقبالي و فرامرز اصلاني آن هايى بودند كه ديگرگونه مي خواندند.
آقاي داريوش اقبالى عزيز
شما براي نوجواني ما در آن شهرستان دور كوردستان، كه همين انقلاب و همان سياستي كه شما را تبعيد كرده بود و ما نيز تبعيديان در وطن خويش شده بوديم، معناي بلوغ پر واسطه و آواز پرفاصله از قال و مقال روزگار بوديد. براي ما كه سياست در آه كشيدن مان نيز فرو رفته بود شما معناي سياسي رفتار كردن داشتيد و آن ها نيز در مدارس ومساجد به ما و والدين ما مى آموختند كه خواندن كتاب هاي صادق هدايت و شعرهاي احمد شاملو و فروغ فرخزاد و ترانه هاى داريوش موجب فساد و افسردگي و گمراهى است.
«بوي گندم» و «نفرين نامه» و تمام جواني كه« بدون اون خودمان را تك و تنها» مى ديديم تا در شقايق «يك سال با سه تاصفر» تمام لذت قاچاقي نوجواني ما باشد و فكر مى كرديم با داريوش گوش دادن هم خودمان آدم متفاوتى هستيم ، عاشقانه هايمان سياسي است و هم داريم خلاف ميل حكومتى رفتار مى كنيم كه آواز و علاقه ى آدمي را دوست ندارد..

از آن سو آقاي فرامرز اصلاني مرز ناتمام و بى مرز عاشقانه هاى جواني مان بوده ايد. شايد كمي اغراق باشد اما بگذاريد اين اغراق را بكنم كه در مدل دوستان من و در نسل من هيچ جمع عاشقانه اي، هيچ دو عاشق و معشوقي، هيچ جمع و گروه دوستانه اي در كوه و دشت و شبانه گردي ها و پارك ها و هيچ جمعي چه در شهرستانمان و چه سالهای طولانی زندگی در تهران، نبوده كه گيتاري در آن بوده باشد و يا حتا بي گيتار، كه يكى از ترانه هاي هاي شما به ويژه"اگه يه روز بري سفر" در آن توسط جمع و فرد خوانده نشده باشد. چه عشق هاى با فرجام و بي فرجام كه نت هاي شمرده شمرده ى گيتار شما و بغض شيرين و آشناى صداي شما را مرور و سرور نكرده اند.

تكليف علاقه ى بي جواب آن همه آواز در باد ، رو به رويايي مي رفت كه روزى شما و آواز آزاد شده ى آدمي برگرديد، تا روزي بدون نوارهاي كاست رنگ و رو رفته و كپي شده صدايتان را از نزديك بشنويم. نشد و نيامديد و هجرتي كه سرابي بود و بس، نصيب من شد واكنون من بر كرانه ى رود راين به نمايندگي از تمام دوستان داخل ايرانم دارم به كنسرت شما مى آيم. و همه با هم مى گوييم:
ما بخشي از لذت نوجواني و جواني مان را به شما بدهكاريم.

شهاب الدين شيخي
غروب ٢٩ مهرماه١٣٩٠ خورشيدي
قطار ماينز- بن

farsi
Share
تا کنون 1 دیدگاه برای این پست ثبت شده است

وقتی تو نیستی، نه هست های ما چونانکه بایدند<br />نه بایدها...<br />مثل همیشه آخر حرفم<br />و حرف آخرم را ، با بغض می خورم<br />عمریست لبخندهای لاغر خود را<br />... در دل ذخیره میکنم: باشد برای روز مبادا!<br />اما در صفحه های تقویم<br />روزی به نام روز مبادا نیست<br />وقتی تو نیستی، نه هست های ما چونانکه بایدند<br />نه بایدها...<br />هر روز بی تو روز مباداست...!<br />ناشناخته
shahab sheikhi ©