قصهی انسانی که تمام عمر ترجمه شده است./ سخنان من در انجمن قلم (پن) آلمان، در برنامهی شب ایرانی در برلین

شب ایرانی از مجموعهی « هفتهی  زبان و کتابخوانی » که  توسط انجمن قلم آلمان برگزار میشد. در این شب برای قسمتی از برنامه به نام « داستان بی پایان تبعید» (Eine unendliche Geschichte) من به عنوان « شاعری جوان کورد از ایران!!»(شما به بزرگی خودتون ببخشید این آلمانیها ۳۶ سال براشون جوان است). که تازه خارج شده، انتخاب شده بودم که به همراه یکی دیگر از نسل نویسندگان و روزنامه نگاران و فعالان بر سر تجربههای مهاجرت بر نویسندگان و روزنامه نگاران  سخن بگوییم . از اول هم قرار بود که در وااقع سخنرانی نباشد بلکه گفت و گو باشد. پانلی که من در آن شرکت داشتم به مدیریت خود خانم شونکه معاون انجمن قلم آلمان برگزار شد. با اینکه حرفهایی را از قبل آماده کرده بودم اما خوب چون سوالها از مسیر دیگری شروع شد و به جاهای دیگری رسید در واقع نشد همهی آن چیزی که آماده کرده بودم بگویم بلکه به فراخور بحث و گفت و گو چیزهایی گفتم که با توجه به این در موقع ترجمه کردن فرصت اندکی بود که یادداشت کنم چه میخواهم بگویم سر تیترهای حرفهام پیشم هست و  خلاصهای از آن را مینویسم.

در ابتدای برخلاف تصورم اولین سوالی که از من پرسید این بود که اصلا چی شد که از ایران خارج شدی.؟
جوابش این بود من خوشبختانه یا متاسفانه به جز شاعر، روزنامه نگار،فعال حقوق بشر و فعال جنبش زنان نیز بودم. فعالیتهایی میکردم مطالبی مینوشتم، که بدون شک خوشایند سیستمی نبود که بر آن جامعه حاکم بود. از سوی دیگر جنبش سبز شکل گرفته بود و و در این دوره چندین بار اتفاق اتفاده بود و ممکن بود بازداشت شوم اما هر بار به گونهای توانسته بودم خودم را از مهلکه در ببرم. اما این اواخر تمامی همکارام و نزدیکترن دوستام بازداشت شدند. در واقع میشه گفت حلقهی محاصره برای من تنگ ترو تنگ تر شد تا این که دو بار از سوی یکی از نهادهای امینتی و یک بار هم از سوی یکی دیگر از نهادهای امنیتی خواسته شدم و من هم مجبور شدم بین زندان یا آوارگی، آوارگی رو انتخاب کنم..
در قسمت بعدی از خانم بصیری  سوال کردو بعد سوال بعدی رو که فکر میکردم در ادامهی همون بحثی باشه که از ایشون در مورد داستان تبعید عالان و نویسندگان و روزنامه نگاران باشه و کلی خودم رو آماده کرده بودم که یک هو پرسید که ما در سابقهی فعالیتهای شما در ایران دیدهایم و خواندهایم که فعالیت در جنبش زنان داشته اید و یک فمینیست هستید!!!! مرد؟ اون هم فمینیست؟ ما نمیتونیم بفهمیم... یعنی چی خوب ما فکر میکنیم فقط زن ها هستند که فمینیست هستند؟ ممکنه این را برای ما و مردمی که اینجا هستند توضیح بدهید؟


به قول معروف اینجا دیگه قضیه ناموسی شد.....
عرض کردم که ببینید. همیهش گفتمانهای حاکم و مسلط گفتمانهای متعارض و تحت سلطهی خودشون رو با اسامی و تعریفهای بد، در واقع بدترین تعریفهای ممکن تعریف و معرفی میکنند. اینکه شما از شنیدن فمینیست و فمنیست بودن یک مرد تعجب میکنید خودش یکی از این دلایل است.
چرا تعجب میکنید. آیا شما از اینکه من انسان هستم متعجب هستید؟ خوب من یک انسان هستم. از آنجا که انسان هستم نوعی تقسیم بندی جنسی وجود دارد مه این انسان بودنم را به دو جنس زن و مردم تقسیم میکند. اما این تقسیم در واقع هم در هویت فردی من رخ داده است و هم در هویت اجتماعی و فرهنگی من. از این رو ناگزیر است که من به تاریخی از انسان بودنم نگاه کنم و ببینم که نیمهی هویت اجتماعی و فرهنگی من که بخشی از سرمایهی هویتی و سرمایهی اجتماعی من نیز هست، حذف شده یا تحت تبعیض قرار رگفته است. و گاه در طول تاریخی طولاین اساس حذف شده است. من به حکم انسان بودنم این تبعیض را درک کردهام و فهمیدهام و به حکم انسان بودهام به نوبهی خودم و در حد توان ناچیز خودم فقط سعیکردهام این تبعیض را نشان دهم، فریادش بزنم و هر راهکار عملی نیز که در توانم بوده در بر بگیرم که این  تبعیض کم شود، کمرنگ شود و یا از بین برود. این گونه بوده که شاید عده ای گفتهاند فلانی فمینیست است. بنابراین هرکس انسان باشد و انسان بودن خود را در باور به رفع تبعیض از گروهی از انسانهای دیگر  بجوید در واقع انسان بودن خود را زندگی میکند. در این بحث ما این گروه زنان  هستند و من سکات و بی عمل ننشسته ام. در نهایت هرکسی چنین باوری دارد در واقع چه خودش بداند و چه نداند فمینیست است. حتا اگر فمینیست در تاریخ جنبشاش، و در رشد و توسعهی تئوریکش نحله ها و تقسیمندی های متفاوت در خود داشته باشد. ( به قول برخی از دوستان کف مرتب حضار :)) و البته ن این شانس را دشاتم با این که حرفهایم ترجمه میشد و چون ترجمه میشد دچار یک وقفهی زمانی از گفتن تا استدراک میشد، اما بازم هم دو سه بار میان حرفهایم شانس تشویق شدن را داشتم.) البته این را متذکر شدم که در ایران این فقط من نیستم و مردان دیگری نیز عملا به فعالیت در این جنبش مشغولاند

دوباره گفت و گو با مهمان دیگر برنامه یعنی خانم بصیری به سمت دیگری رفت. که ایشون هم گفت قبل از این که جواب سوال اصلی را بدهم لازم است که اشاره کنم واقعا نسل جدیدی از جوانان روشنفکر و روشن اندیش در ایران اکنون هستند که مثل نسل روشنفکران قدیمی نیستند که ممکن است در گفته و نوشته روشنفکر باشند اما درعمل در واقع همان مزایای مردسالاری را برای مرد بودن خود طالب و خواهان هستند. اما نسل جوانانی مثل شهاب و عدهای دیگر از دوستان شهاب عملا علیه این تبعیض ها و این باورهای سنتی ایستاده اند.
 دوباره که گفت و گو به من برگشت وسال این بود که خوب تجربهی مهاجرت، با تغییر وضعیت جغرافیایی و مرزها و زبان و فرهنگ چه تاثیری بر کار شاعر و نویسنده و روزنامه نگار میگذارد و برتو چه تاثیری گذاشته است؟
گفتم:


کسانی که اهل نوشتن هستند در واقع سرزمینشان « نوشتن و زبان» است. زبانها مرز ندارند. اما گاهی مرزها برای برخی زبانها محدودیتها و مرزهایی قائل میشوند.
گفتم از این لحظه به بعد امیدوارم حرفهایم سیاسی تعبیر نشود یا لااقل برخورد سیاسی با آن نشود. (البته اگر هم بشود خیلی مهم نیست عادت کردهام، اما بدترین برخورد با شاعر برخورد و تعبیر سیاسی است).
با همهاین ها بگذارید از این جا شروع کنم. از همین میزی که این جا نشستهام و این خانم که کنار من نشستهاند و زحمت ترجمهی حرفهای من را میکشند.

در واقع شما امشب دارید به «قصهی انسانی گوش میکنید که تمام عمرش ترجمه شده است». احساساتش، فکر کردنش،علایقش و خواستههایش.
من در مرزهایی زندگی کردهام که خواندن، نوشتن، یادگرفتن به زبان خودم ممنوع بوده است. بنابراین بخش اعظمی از هم زبانان خودم نیز وقتی به کوردی بنویسم توان خواندن و نوشتن در بارهی آن را نداشته اند. یا برخی مساائل سیاسی و فرهنگیم اگر قرار بوده به زبان خودم بنویسم مخاطبی که منظور آن نوشته بوده که زبان مرا نمیدانسته است. بنابراین من به عنوان شاعر و نویسنده و روزنامه نگاری که اهل و مقیم سرزمین زبانی خودم بودهام، تمام عمر در زبانی دیگر تبعید شده ام. من یک تبعید شدهی زبانی مادر زاد بوده ام. این یعنی یک شکاف همیشگی در روان و روح نوشتاری و هویتی من..
قصهی تبعید در زبان برای من از آنجا آغاز شده است. وقتی هم وارد کشور و مرز دیگری می شود. این اتفاق میافتد. اما اتفاق دوم اتفاقی عظیمتر و بزگتر است. این بار زبان دوم و زبان اول من هر دو به یک باره دچار شکاف می شوند. در آن زمان من در زبان دوم کاملا مسلط شدهام و مخاطبان و همزبانانم نیز بر زبان دوم مسلط هستند. من بخشی از نوشتن آن چیزی هستم که آنها فکر میکنند، میاندیشیند، حس میکنند و به با آن زندگی میکنند.  اما اینجا زباین هست و دنیایی وجود دارد که در زبانی شکل گرفته که من نمیناسمش. من کسی هستم که افتادهام  در زبانی که کلمه به کلمهاش من برایش جدید هستم و او برای من جدید. این یعنی این که اصلیترین امکان برای نوشتن یعنی همان زبان، از دست من رفته است و من هم از دست رفته ام. من دچار نوعی شکاف عمیق، عمیقتر از هر شکاف زخمی می شوم. زخمی که در واقع با نهایت مهربانی به من اعطا شده است.  اما محدود شده به زندگی میشوم. آنجا اگر محدودیتم زبان بودو آزادی بود و دموکراسی.. اینجا محدودیتم  همه چیز است. بازی بی پایان ذهن تو برای عدم تصمیم گیری و در صورت تصمیم گیری در واقع ناتوانی برای اجرایی کردن آن، ادامه دارد. فراموش کردن زبانای قبلی و قبول زبان جدید ...
از نظر فعالیت نیز اصلیترین دغدغهی یک روزنامه نگار این است که آیا به سرعت سراغ این برود که زبان جدید را یاد بگیرد و با زبان جدید مسائل جامعه مشکلاتش را به مخاطبان این زبان معرفی کند همانند دوستانی مثل خانم بصیری و  یا خانم فرسایی و بقیهی دوستانی که اینجا هستند و بخشی از فعالیتشان را به این اختصاص داده اند، یا این که نه با همان زبانی که از آن آمده است، مسائلی را بنویسد که دوستان روزنامه نگارش در سرزمیناش آزادی نوشتن آن را ندارند. این و همهی این مسائل دیگر است که همان شکاف زخم را در انسان به وجود میاورد که به قول تئودور آدورنو اشکاف این زخم با برگشتن هم پر نخواهد شد.
در قسمتهای بعدی برنامه از من  پرسیدند که تو خودت را بیشتر یک شاعر میدانی یا یک روزنامه نگار یا ...؟ گفتم برای من جهانم از شاعرانگیم شروع میشود.  اما به فراخور موقعیت زمانی و شرایط اجتماعیو سیاسی ممکن است فعالیتم در یکی از این دوتا بیشتر شده باشد. مثال این را زدم که در دورهای که حدود دو سه سال پشت سرهم مشغول روزنامه نگاری بودم ، یک بار دیک سمینار شعری من هم شرکت داشتم. یکی دو نفر از مخاطبانم  که مرا با مقالات من میشناختند من را یددند و پرسیدند که  شما با همچین فضاهایی اصلا حال میکنید. یعنین اصلا اهل شعر گوش دادن و اینها تا این اندازه باشید، که برای چنین نشستی بیایید؟ بهشان گفتم اندکی صبر کنند جوابشان را میگیرند. وقتی مجری من را صدا زد و رفتم آن بالا شعرم را خواندم و حرفهایم تمام شد، پایین که آمدم باورشان نمیشد من شاعرم. میگفتند آدمی با آن قلم تند و رادیکال سیاسی ممکن است چنین فضای لطیف شاعرانهای هم داشته باشد؟
 در نهایت گفتم یک مثل هست که میگویند اگر میخواهی یک شاعر را نفرین کنی ، دعاکنید که روزنامه نگار شود. بنابراین من یک شاعر نفرینی هستم.
خواستند قسمتی از یکی از شعرهایم را بخوانم که من شعر «آوارهها سه شنبه ندارند» را و چند شعر کوتاه که ماحصل تجربهی مهاجرت و زندگی در این جاست را خواندم. البته قبل خواندن شعر هم گفتم بزراید این رو هم بگویم که یک مثل دیگر هست که می میگوید« ترجمهی شعر مثل این است که معشوقت را از پشت شیشه ببوسی، حالا شما بدانید این شعر در اصل به زبان کوردی سروده شده است. من آن را بهز بان فارسی ترجمه کردم و خانم جعفری هم  آن را به آلمانی ترجمه کرده است. بنابراین متاسفم که باید بگویم اکنون شما باید معشوقتون رو از پشت دو شیشه ببوسید.. با این همه شعر را خواندم و ظاهرا باز هم مقبول افتاده بود از پشت دو شیشه که باز هم تشویق و البته اندوه حضار این بار :))

بعد از برنامه  اما برای من راستش تا این حد قابل پیش بینی نبود. من خیلی آدم اهل تعارف و تواضع الکی نیستم چون کلا چیزی ندارم که بخوام تواضع هم به خرج بدم. ولی خب واقعا انتظار این شدت واکنشها را نداشتم. هم از ایرانیان عزیزی که آنجا بودند.  هم آلمانیها. ..به ویژه یاسمین طباطبایی عزیز که خیلی خیلی دوستانه و رفیقانه و صمیمی برخورد کرد و آشنایی خوبی بود و کلی لطف داشت به من. و نهایتا  خانم شات همسر رییس جمهور فعلی آلمان  که لطف داشت و گفت و گوی تقریبا مفصلی را با من داشت از یکی از دوستای ایرانی خواست حرفهاش و برای من ترجمه کند و کلی لطف کرد . گفت من هرگز فمینیست نبوده ام اما امروز کاملا تحت تاثیر حرفهای شما و تعریفتان از فمینیسم قرار گرفتم.
بعد از شعرم تعریف کردند و نهایتا گفتند که ما به شما قول میدهیم که نسبت به مسائلی که نسبت به نقض حقوق بشر در کشورتا اتفاق میافتد و نیز دیگر مسائل سیاسی، بی طرف و بی تفاوت نیستیم و همیشه دنبال میکنیم.
من هم ازشون تشکر کردم و گفتم که توقعی غیر از این هم نیست . که انسانها نسبت به سرنوشت هم بی تفاوت و بی طرف نباشند.
و آرزو میکنم روزی در سرزمین خودتان  با آزادی کامل باز بان خودتان به شاعری و فعالیتهای دیگرتون بپردازید و شماها تنها برای مهمانی و برنامههای هنری ادبی به سرزمین ما بیایید نه بعنوان مجبور شدگان.
در پایاین برنامه هم دوباره ایشان اومدند  سراغ بنده و بازهم لطف کردند .خیلی خودمانی و غیر رسمی هم خداحافظی کرد.

به قول شاگردهای مدرسهام در درس انشا« این بود انشای من و خاطرهی من از شبی که در برلین گذشت»..

farsi
Share
تا کنون 0 دیدگاه برای این پست ثبت شده است
shahab sheikhi ©