فارسی را چگونه آموختم
بعد از هجرت و فترتی چند ماهه در گروه خوب « حلقهی گفتو گو»ی وبلاگ نویسان، وقتی باز گشتم و بحث بر سر این بود که این عضو همیشه خاطی و همیشه دیر نویس،در گروه بماند یا نماند، نظر دوستان خطاپوش این بود که همچنان یارگروهشان هستم و مهدی جامی گفته بود به او هیچ نگویید « بگو قلم به دست بگیر و بگو فارسی از کجا یا چگونه آموختهای». با بازگشتم متوجه شدم که موضوع حلقهی گفت و گوی وبلاگی این است که « روزنامه نگاران فارسی از کجا آموختهاند».
برای من که فعلا وهمچنان در فترت فعالیت روزنامه نگاری به سر میبرم زیرا شرایط زندگیم امکان فعالیت به من نمیدهد. نوشتن در بارهی این موضوعات راحتتر است. از سوی دیگر زبان فارسی و نوشتن دربارهی آن نیز همچنان و به شدت جزو بحثهای مورد علاقهی من است. نوشتم چشم حتما مینویسم. پیش از هرچیز باید بگویم راستش من همیشه احساس میکنم که زبان فارسی را هنوز که هنوز است خوب نیاموختهام.
نوشتن در بارهی« آموختن» زبان فارسی برای من کورد نوشتن از یک رنج-لذت مدام است. زبان فارسی ، زبانی که هم میتوانم آن را دوست بدارم و همزمان مانع بسیاری از دوست داشتنن هایم نیز بوده است. زبانی که از آن لذت وافری می برم ولی هربار یادآوری و هر واژهاش بویی و طعمی از رنجی دیگری برایم میدهد. چیزی شاید شبیه آنچه که فروید در روانکاوی (Hassliebe) می نامید و در فارسی کرامت موللی معادل پارسی دیرینه ی آن یعنی«مهراکین*» را برگزیده است. اتفاقا با بخشهای زیادی از وضعیت و موقعیت روانکاوانه ی آن منطبق است. زیرا رابطهی مهراکین مربوط به روابطی است از ما و در نهاد ما که نسبت به آن رابطهی توامان « دوست داشتن و دوست نداشتن همزمان بسیار شدید» داریم. در همان روان کاوی «فروید»ی و به تبع آن «لکان»، یکی از نمونه های آن رابطه ی فرزند با « پدر» است. رابطه ی فرزند با پدر رابطه ی ثانویه نوزاد با جهان است و در واقع رابطه ای است که از ابتدا بر « فصل» کردن بنا میشود و آنگاه بر وصل کردن. بنابر نظریه های روانکاوی، فرزند در بدو تولد رابطهی خود را با جهان به نسبت رابطهاش با « مادر» تعیین میکند . در واقع مادر « دیگری بزرگ» نوزاد است و کودک مادر را مطلوب« آرزومندی»(میل) خویش و خود را مطلوب آرزومندی مادر میداند و این رابطه را یک رابطه یکتا و یگانه میپندارد.
اما در مرحلهی تناسلی یا « فالیک» متوجه رابطهی « مادر» با « پدر» میشود. نوزاد متوجه میشود که به جز وی شخص دیگری نیز به نام «پدر» مطلوب آرزومندی« مادر» است و آن رابطهی یگانهای که گمان میبرده رویایی بیش نبوده است و این سرآغاز شکاف و تنهایی و در روان فرزند است از دید من. در ادامهی بحثهای روانکاوی به استعارهی « نام پدر» بر میخوریم و این که « پدر» تعیین کنندهی « قانون» است و اولین قانون مترتب شده بر «میل» همان ممنوعیت و عدم اجازهی « تمتمع جویی» از « مادر» توسط فرزند است و در واقع آنچه ما از آن با عنوان «زنای محارم» یاد میکنیم. « پدر» حیثیت و موقعیتی فراتر از خود قانون دارد.
با همین مقدمهی کوتاه نگاه کنید به سرنوشت من به عنوان یک کودک کورد که در سرزمینی زندگی میکند که زبان «مادر»یش، به لطایفالحیل تا به امروز «ممنوع» شده و بوده است. اگرچه یک ممنوعیت رسمی و قانونی مکتوب مثل دوران پیش در کشور ترکیه نیست ولی هرگز هم مثل دوران صدام حسین حتا حق آموزش به زبان مادری نداشتهایم که هیچ، یلکه هرگونه تلاشی نیز در این زمینه معمولا با زندان و بازداشت و توقیف دست و دستک دفتری بوده که مربوط به آموزش زبان کوردی بوده است. اگر چه یکی از اصول قانون اساسی همین کشور در دوران حکومت اخیرش یعنی جمهوری اسلامی، مصرحا اعلام میدارد حق این آموزش را داریم، اما کسانی که برای اعادهی این اصل کوشیدهاند معمولا ماحصل کوششان زندان بوده است. یک بار در همایش حقوق بشر و زندانیان سیاسی در تهران در یک سخنرانی گفتم که« در کشورهای دیگر اگر شهروندان درخواست یا فاعل امری باشند که در قانون مجاز نیست ممکن است با پلیس و قانون رو به رو شوند اما ما در کشوری زندگی میکنیم که وقتی درخواست اجرای یکی از اصول قانون اساسی را داریم با پلیس و نیروهای امنیتی و دستگاه قضایی رو به رو میشویم. ما بسیاری از فعالان زندانی شدهمان را به شوخی زندانی اصل پانزده مینامیم».
گفتم که حال تصور کنید حال کودکی کورد همچون من را. وقتی به دنیا میآید رابطهاش با جهان از راه زبان کوردی است. در واقع رابطهی انسان با جهان در همان روانکاوی دقیقا بعد از مرحلهی « فالوس» یا همان تناسلی به رابطهی « زبانی» تبدیل میشود و در تقسیمبندی سه گانهی ژاک لکانی انسان به مرحلهی «امر نمادین» یعنی همان زبان وارد میشود. حال کودکی که یک بار زهر تلخ روانکاوانهی انقطاع از «مطلوب آرزومندی» اش یعنی مادر را تجربه کرده است و اکنون به مرحلهی نمادین یعنی زبان آمده است و زبان محل و خانهی هستی اش شده است(هایدگر) و در این هستی به هستی شناسی و لذت کودکانهاش از زبان و جهان مشغول است. ناگاه در سنین ۶ یا هفت سالگی میل آموزش و شاید هم اراده و اجبار آموزش، در وی شوق به مدرسه رفتن به وجود میآورد. اما وقتی به مدرسه میرود میبیند به قول احمد رضا احمدی؛ «کلمات و ولغاتی را که آموخته است باید به دریا بریزد/ و کلمات دیروز را امروز نداند» و واژگان دیگر بیاموزد. انقطاعی دوباره و بریده شدنی دوباره از کانون « میل» ی و لذتی جایگزین شده به جایگزین کردن میلی دیگر. شکل آموزش زبان فارسی دقیقا همان شکل «حاکمیت نام پدر» را در روان کاوی را تجربه میکند، با این تفاوت که براي یک کودک کوردستانی و دیگر این پدر حتا پدر نیست بلکه «ناپدری» اجباری و اشغالگر است .
زبان فارسی زبانی بود که قانونا باید میآموختم. زبان فارسی زبانی بود که «قانون» نوشته شده هم با آن «زبان» نوشته شده بود و شما نمیدانید وقتی اولین بار یک کتاب قانون را به « زبان کوردی» دیدم، من همیشه قانون گریز و میل گرا، چه لذتی میبردم از خواندن آن سطور سخت و سفت و میل کُش قانون، اما به زبان کوردی.
زبان فارسی زبانی بود در مدرسه با آن میآموختیم و درس میخواندیم و شعر « فرزندان ایران» را حفظ میکردیم و ما هیچ حسی نسبت به این فرزندی نداشتیم. زیرا که رابطهی ما را با زبان « مادر» قطع کرده بود.
اگر حاکم شدن نام پدر انقطاع تمتع از رابطهی نوزاد با مادر بود « حاکم شدن زبان فارسی» (ناپدری) انقطاعی بود از تمتع از «زبان» که امر نمادین و مرحلهی نمادین رشد روانی انسانی ما بود و جلوگیری از سوادآموزی ماو اجبار ما به زبان آموزی.
زبان فارسی بود که برای ما تعیین میکرد چه بکنیم چه نکنیم. به چه مشغول باشیم به چه مشغول نباشیم به چه چیزی فکر کنیم و به چه چیزی فکر نکنیم و زبان کوردی چیز دیگری به ما میگفت. من گمان میکنم دقیقا به همین خاطر است که در کشورهایی که چند زبانه هستند و تنها یک زبان حق آموزش دارد و دیگر زبانها ممنوع هستند مردمان متعلق به زبان های دیگر به طور عموم مردمانی « قانون گریزتر»،«عاصیتر» و در نهایت « میل گرا» تر و« شوریده سرتر» و« اهل دل» ترند. مقایسهی سادهی ادیبان و نویسندگان اهالی موسیقی و هنر نیز این ادعای ساده را به ما نشان میدهد. به موسیقی اگر نگاه کنیم در همین جغرافیای ایران موزیسینهایی که متعلق به کوردها و تورکها و بلوچها و کوردهای خراسان هستند به ما میآموزد که آن « آن» ی که حافظ میگوید انگار در آوازهای «عاشیق»های تورک و دوتارنوزاان خراسانی و بربط نوزان بلوچ. تنبورنوازان صحنه و کرماشان و حتا مقایسهی شور و بزم و رزم آواز شهرام ناظری با شجریان که هر دو از اساتید موسیقی هستند به ما میگوید که یک «آن»ی هست که «میان» شاهدی را به نظارهی دل ما مینشاند. حتا میتوان ادعا کرد که در سیاست نیز چنین بودهاند . شاید بتوان ادعا کرد که شوریده سرترین زندانی سیاسی تاریخ این جغرافیا کسی نبوده جز« فرزاد کمانگر».
بگذریم بحث بر سر آن گریز از قانونی بود که در مای «مایل» بر قانونی که به زبان دیگری بود ناظر و حاضر بود. زبان فارسی از سوی دیگر برای نسل من یعنی من متولد ۱۳۵۴ که ۳ سال بعد آن انقلاب شده است و ۴ سال بعد تولدم، دولت جمهوری اسلامی ایران به سرزمینم یعنی کوردستان همچون یک سرزمین خارجی حمله ور شده است و سرزمین ما را کسانی به ریشهای سیاه و بلند و اسلحههایی بر بازو و زبانی به نام فارسی در برگرفتند. تا قبل از مدرسه بیشتر فارسی را از زبان آنها شنیده بودیم. آنها بودند که به فارسی حرف میزدند. این اتفاق خیلی سخت و ناگوار بوده است. درست است که بخشی از آن اتفاق بوده است و به قول یونگ « همزمانی رویداد» ها بوده است. اما همزمانی بدی بوده است. متکلمان به زبان فارسی در سرزمین من کسانی بودهاند که در گوششان خوانده شده بود که « سرزمین کفر»(کوردستان) را تسخیر میکنند و با ما چون کافرانی که نیاز به ارشاد داشتند برخورد میکردند. البته با ما که کودک بودیم به گفتهی خودشان برخورد ارشادی داشتند، وگرنه با بزگرترهایمان بیشتر به عنوان همان کافر حربی و همان مرتد و همان لازم القتل و مفسدالفیالرض برخورد میکردند . زبان فارسی فقط آن زبانی نبود که قبلا لای مرور پدرم بر کلیات سعدی جلد قهوهای شدهاش، که دیگر براثر مرور زمان معلوم نبود جلدش چرمی است یا کاغذی، شنیده بودم.، گاه گاه در گفت و گوهای پدرم و همالانش در مقایسهی شعر « مولوی» کورد و « مولوی» فارس شنیده بودم. من بیشترین زبان فارسی را در کودکی از آدمهای مسلحی که به نام «امینت ما» در اشغال و قتل عام ما میکوشیدند و در دیدنشان تنها چیزی که برای ما فراموش ابدی میشد امنیت بود.
دریغ داشت که وقتی به مدرسه رفتیم و خانم معلم کوردمان را یک « برادر امین» که فارس بود که لباس سبزو یا خاکی داشت و ریش و اسلحهای زیر پیراهن سبزش داشت از مدرسه اخراج کرد. درد و دریغ داشت یک زبان ( فارسی) را این گونه آموختن.
اما با این همه همهی همهمههای فارسی آموختن من این گونه نبوده است. باید بگویم درستتر آن است که بگویم من پیش از فارسی عربی را آموختم. (البته اندکی ). دلیلش این بود من در خانوادهای مذهبی و اهل عرفان و طریقت که یکی از بزرگترین خانوادههای اهل طریقت منطقه هستند و به « شیوخ مولان آباد***» معروفاند، به دنیا آمده بودم. خانوادهای که جد بزرگمان به « شیخ حسن مولان آبادی » میرسد که «کاتب» قرآن و عارفی وارسته و عالمی برجسته بوده است. چندان که نادرشاه افشار وی را به دیدار خواسته بود و شیخ در جواب گفته بود سرای شیخ حسن اینجاست و توان میزبانی هر شاهی را دارد اما هر شاهی را توان میزبانی شیخی چون من نیست و ناصرالدین شاه با شنیدن این پاسخ، به خدمت شیخ حسن رفته بود و از آن دیدار هنوز « سفره و عصای نادری» که هدیهی شاه به شیخ بوده، از میراث به جا ماندهی شیخ حسن، باقی است . جد بزرگ ما به جز درجهی ارشاد در چهار طریقت عرفانی، اهل کتابت بوده است و به زبانهای کوردی هر دو گویش سورانی و هورامی و فارسی و عربی میشنوته است. بیشتر آثار به جا مانده از وی شعر و توضیح و تفسیرهای دینی و عرفانی است، اما معروفترین اثر وی و قرآنی است وی آن را دوباره نوشته است که در زمان خویش، در هفت بلاد اسلامی لقب « امالقرآن» گرفته است زیرا که به تایید علمای هفت بلاد اسلامی کامکلترین قران به ویژه از نظر ؤان نزول آیات و نحوهی درست کتابت بوده است. برای من همین افتخار کافی که از خاندانی هستم که افتخارشان « کتابت» و « نوشتن» است. این رسم دیرینه در خانوادهی ما باقی مانده است و پدر من اهل قرائت و خواندن علم بوده است و از علوم قدیمه تا مرحلهی پایانی دروس روحانیت را تمام کرده بود و به زبانهای کوردی عربی و فارسی مسلط بود. اما فوت پدرش و از آن پس فوت برادر بزرگش مسئولیت زندگی و امور « مالکیت»!!! یک ملک بزرگ و زندگی چندین خانواده را به او میسپارد و درس رها میکند و به جای روحانی شدن شیخ عارف عاشق باقی میماند. در چنین خانهای معلوم و هویداست که به جز کتابهای عربی همچون تفسیر اما فخر رازی، کتابهای کوردی شبیه دیوان نالی، محوی، مولوی کوردی، کتابهای دیوان شمس و حافظ و کلیات سعدی و حتا دیوان جامی نیز یافت میشد. پدرم اما مرا قبل از رفتن به مدرسه، « قرآن» آموخته بود. و قرآن آموختن مرا با حروف زبان عربی و نیز شیوهی اتصال آنها و کلمات کاملا آشنا کرده بود از این رو بود شاید افت شدید دو زبانه بودن که معمولا در بسیاری از کودکان دوزبانه به محض ورود به مدرسه مشاهده میشود،به ویژه در نوشتار (املا) در من جبران شده بود. زیرا آن افت با این دانایی و آشنایی با حروف و کلمات پوشش داده شده بود. از آن بیشتر و پیشتر وقتی پدر با عموها و مابقی اهالی فامیل مینشستند و به مرور خاطرات میپرداختند و یا بحث میکردند یا به دلیل به دلیل این که عموها و عمههایی خوش صدا داشتم، خواندن آواز در خانوادهی ما امری طبیعی بود. اشعار مولوی کورد به دلیل این که بر اوزان هجایی کوردی و از آن میان وزن « پنج هجایی» که آشناترین و عمومیترین اوزان معروف شعر کوردی و به ویژه شعر هورامی است و نیز همخوانی کاملی با وزن « ترانه» در کوردی دارد بسیارند از آوازه خوانان و ترانه خوانان که دانسته و نادانسته شعر« مولوی کورد» را زمزمه میکنند و این زمزمه کردن اما در خانواده ما دانسته بودو از شعر مولوی کورد بدون شک، بحث گریز پیدا میکرد به مولوی فارس و بحث شعر میشد و من به همان کودکی شیدای آن بحث ها میشدم. همان روزهایی که در دبستان بوی پاسدار ایرانی میآمد در خانه بوی حافظ و سعدی و عطار و جامی نیز میآمد .لذت آموختن و حدت نوشتن و شدت خواندن کتاب چندان در من بود که از همان دوران دبستان من کتاب درسی نمیخواندم. کتاب داستان و ادبیات کوکان و این چیزها هم نه در شهر یافت می شد و نه شرایط جنگی دو جانبه بر کوردستان از سویی ایران و از سویی حملهی کشور عراق اصلا فرصتی باقی نمیگذاشت و خودم هم کلا علاقهای به کتاب کودکان نداشتم و آنها را دون شان و سطح خودم میدانستم و برایم جذابیتی نداشتند. من بودم وول خوردن میان آن کتابهای بزرگ بزرگ قطور تا به خود روا بدارم زحمت خواندن آن همه سطور.
شاید همین دلیل بود که از سوم دبستان به بعد من همیشه بهترین انشاها را مینوشتم و بیشترین نمرات را میگرفتم. در راهنمایی دیگر مشغول خواندن کامل دیوان شمس بودم و از آن هم گذشته به گمانم سوم راهنمایی بودم که « تذکرهالاولیا»ی عطار نیشابوری را میخواندم. این نکته اضافه کنم که داشتن برداری اهل علم و دانش و فرهیخته سهم بیشتری داشت از این موهبت برای من، که او در دبیرستان رشتهی« فرهنگ و ادب» میخواند و از این رو تاریخ ادبیات فارسی را خوب می آموخت و حضور در حلقهی عرفانی خانواده و دوستان میل کتابهای ادبی عرفانی را بیشتر میکرد، که به واقع هنوز از دید من زیباترین متون ادبیات کهن پارسی همان متون عرفانی است. متونی چون تذکره الاولیا و لوایح عین القضات، سوانح احمد غزالی و … یک نکته نباید فراموش شود که به قول جلال آل احمد فرزندان چنین خانوادههای مذهبیی انگار امکان تبدیل شدن به «کومونیست دو آتشه» را بیشتر دارند و این گونه بوده و از خانوادهی ما جوانان بسیاری میل به مارکسیست و اندیشههای چپ داشتهاند و همان اوخر سالهای ۵۷ و اوایل دههی شصت، در خانواده و در دست دوستان دوستان خانوادهی ما بدون شک « کتابهایی با جلد سفید» بسیار دیده میشد. اما هم آنچه بر خانوادهی ما و و به ویژه بر مردم شهر ما و به طور کلی بر کوردستان رفت و هم آنچه که باعث و بنیاد سانسور و حتا حکم اعدام داشتن به خاطر نگه داری صفحههای کپی شده از آن کتابهای جلد سفید، که البته بعدها اکثر آنها در همین جمهوری اسلامی به چاپ رسید، باعث شد که آن کتابها همیشه در حافظه ی من بماند. برای روزگاری بعدتر.
اما شاید بهتر باشد بگویم فارسی را من دقیقا با « کوردی» آموختن آغاز کردم. زیرا که یادم میآید که همان اوائل به مدرسه رفتن، روزی به خانه برگشتم و از پدر پرسیدم که چرا ما در مدرسه یک زبان دیگر را میآموزیم؟ آن زبان فرق دارد با این زبانی که ما در خانه با آن حرف میزنیم و کلی از این سؤالها، که پدرم گفت داستانش طولانی است متاسفانه در این مملکت اجازه نمیدهند که ما زبان خود را بیاموزیم، اما تو نگران نباش فعلا سعی کن در مدرسه شاگرد خوبی باشی من خودم بهت قول میدهم شیوهی نوشتن و خواندي کوردی را هم بهت یاد بدهم..
کم کم سابقه دار شدن من در نوشتن انشاهای آنچنانی و حفظ کردن اشعار کوردی و فارسی.. پدر را بر آن داشت که مرا کنار خود بنشاند و از همان « دیوان مولوی»، « نالی»، «محوی» و.. یا همان کتاب «شریعت اسلام» به کوردی و به کتابت مرحوم « حاج عبدالکریم مدرس»، به من بیاموزد که شیوهی درست نوشتن و درست خواندن کوردی چگونه است. این خواندن و نوشتن آموختن کوردی مرا به بیشتر به شعر و ادبیات با زبان مادریم آشنا کرد و میل من به ادبیات بیشتر شد. حقیقتا زمانی میل واقعی به ادبیات و زبان در من بیدار شد که زبان کوردی را آموختم و با آن خواندن و نوشتن آغاز کردم و لذت ادبیات و توانایی خودم را در سرودن شعر را دریافتم. آنگاه بود که بعد کشف لذت ادبیات به ادبیات فارسی به دیدهای حرفهایتر روی آوردم در واقع شکل یک زبان خارجی بود که من آن را میدانم و به همین دلیل شروع به خواندن تمامی آثار ممکن ادبی فارسی معاصر، از آثار صادق هدایت و صادق چوبک گرفته تا جلال آل احمد و جمال زاده و بزرگ علوی و تا اشعار فروغ فرخزاد و احمد شاملو و سهراب سپهری و اخوان ثالث. تا داستانهای احمد محمود و محمود دولت ابادی و عباس معروفی. تا لذت خریدادری کردن ماهانه و هفتگی مجلاتی همچون «ایران فردا»، «دنیای سخن»، « گردون»، «آدینه»، « کیان» و بوطیقا و « ارغنون» و... بعد هم که سیل کتابهای تالیفی ترجمهای«بابک احمدی» در اواسط دههی هفتاد و بعد آشنا شدن با فلسفه و تئوری ادبی مدرن و زبان شناسی و هکذا.. اندیشههایی که بیشتر ا ز ادبیات چپ بر میخواست و این گونه میلی به دوباره دیدن همان کتابهای جلد سفید و بعد هم پیدا کردن شمارههای« کتاب جمعه» و ....
همانا که من وقتی در تهران کارگری میکردم از پول کارگری کتابهای « محمد حقوقی» با نام « شعر زمان ما» میخریدم زیرا که مجموعهی خلاصه شدهای بود از اشعار شاعرانی که هنوز بسیاری از آثار آنان مجوز انتشار دوباره نگرفته بود. کم کم دست به نوشتن آغاز کردن سوای شعر گفتن و مقالههای کوردی نوشتن ما را از این سو به فارسی نوشتن نیز روانه کرد و دست به نوشتن مقاله کردیم. ابتدا مقالاتی با زبان فارسی در مورد ادبیات. بعدها در مورد مسائل اجتماعی و به ویژه دانشجو شدن جامعه شناسی باعث میشد در مورد جامعه شناسی و فرهنگ بیشتر بنویسیم. تا اینکه طوفان متلاطم سیاست کم کم بر جان این شاعر شوریده نشست. یعنی بعد چندین سال متوجه شدم که تمام آنچه من انجام میداده ام برای حاکمیت و حتا برای برخی روشنفکران معنای سیاسی داشته است. شعر نوشتن به زبان کوردی؟ مقاله نوشتن به زبان کوردی؟، داشتن کتاب کوردی؟! از همهی اینها بدتر نوشتن که برای همگی نویسندگانی که آنی نمینوشتند که حاکمیت میخواست اساسا جرم بود.
این میل و یا اجبار به نوشتن در مورد وضعیت و موقعیت سیاسی فرهنگی کوردستان مرا بیشتر بر آن داشت که فارسی را بیشتر بیاموزم. برای اینکه بتوانم بهتر بنویسم و بیشتر و بهتر بنویسم از خودم. از راهی برای ارتباط. ارتباطی دیگر گونه و آفریدن سهم کوچکی از حقیقتی که در« دستگاه ناحقیقت ساز» حاکمیت به گونهای جعل شده بود که هنوز که هنوز است عقل بسیاری از دوستان و ظاهرا همفکران و همکارانم، برصغرا و کبرای آن حقیقتهای مجعول نهاده شده است. از کودکی تا دانشگاه و تا کار و درس و معلمی. آری نزدیک پانزده سال زندگی، تحصیل و و شغل معلمی آدبیات فارسی در تهران نیز مرا بیشتر به ادبیات فارسی نزدیک کرد و کمی شاید اندکی بیشتر مشغول قواعد زبانیاش شدم. اما مشغولیتی از آن دست که همیشه یک میل گریز از هر آنچه قاعدهاش بود داشتم. میلی توامان گریز از مرکز و گرایش به مرکز این زبان. همهی آنها اگر حاصل همان اجبار زبان فارسی بوده است، اما من با این زبان زندگی کردهام، عاشق شدهام و عشق ورزیدهام دوست داشته شدهام، اما شکنجه شدهام بازداشت شدهام، حکم اعدام . کشتار تبعید و... در مورد دوستان و ملتم صادر شده است.
فارسی را چگونه اینگونه خوب آموختهام جواب ندارد. اگر آنچه در مدرسه آموختهام اسمش فارسی آموختن باشد که چیز اندکی بوده و همراه با رنجی همیشگی بوده است. فارسی را از ادبیات شیرین فارسی آموختهام. از ترجمهی مترجمانی چون « نجف دریابندری، داریوش آشوری، محمد قاضی، عبدالله کوثری و بابک احمدی و مراد فرهاد پور و … رنج نویسندگانی چون عباس معروفی و محمود دولت آبادی و ابوتراب خسروی و هوشنگ گلشیری و نویسنده و مترجمی کورد همچون «ابراهیم یونسی». همان ابراهیم یونسی که به اندزاهی رمانهای ترجمه شدهاش کتاب هم در مورد « کوردها» ترجمه کرده است. که در مقدمهی کتاب «کوردها» که کتابی است از چهار نویسنده دربارهی چهار بخش کوردستان در چهار کشور، که قسمت کوردستان ایرانش طبیعتا!! حذف شده است و خود یونسی مقدمهای بر آن نوشته است و به شرح وضعیت کورد بودن در ایران میپردازد و اتفاقا همین بحث زبان فارسی. درجایی از آن مقدمه مینویسد« « ما در مدرسه درس میخواندیم. ما کورد بودیم و میبایست فارسی یاد بگیریم، معلمهایمان فارس بودند. وقتی تنبیه میشدیم به فارسی کتک میخوردیم، اما ما کوردی گریه میکردیم».
تمام قصه شاید در همین جملهی زنده یاد ابراهیم یونسی نهفته است. کوردی عاشق میشدیم، به زبان فارسی دوست میداشتیم. کوردی فکر میکردیم، فارسی مینوشتیم، کوردی اعتراض داشیتم، فارسی اعلام میکریدم. کوردی مبارزه میکردیم، فارسی محاکمه، مجازات، زندانی و اعدام میشدیم. کورد بودیم فارسی از بین میرفتیم...در زبانی که میشد آن را عاشاقانهتر دوست داشت ما بسیار مرده و کشته شده بودیم. اینکه میگویم میتوان عاشاقانهتر دوستش داشت و عاشقانهتر آموختش را میتوانم با مثالی تببین کنم. برای من کوردی که در جغرافیایی سیاسی به نام ایران به دنیا آمدهام، با اینکه زبان عربی و زبان تورکی نیز بر دیگر همزبانان ما احتمالا همین رویه را سپری کرده است، اما به شخصه علاقهام به زبان عربی و تورکی بسیار خالی تر از این جریان مذکور و مشروح است. از سوی دیگر مردم کوردستان عراق و یا کوردستان ترکیه، همین نسبت را با زبان فارسی دارند. گاه احساس می کنم علاقهی آنها به زبان فارسی از منی که با این زبان آن را زیستهام و عاشق شدهام ، بیشتر است. دلیل این امر را من تنها در دوری و عدم اجبار به آن زبان و دوستانه و بدون « حاکمیتی پدرانه» و «میل کُش» بودن به زبان « مادر» یافتهام و بس. شاید نوعی از فاصله گذاری برتولت برشتی ..یعنی آن کورد اهل سلیمانیه یا ههولیر، یک فاصله بین این رنج و این لذت میگذارد بنابراین میتواند راحتتر فارسی را دوست بدارد.
در گفت و گو سخنرانی که در انجمن قلم آلمان داشتم، برای اولین بار و میان سوالات این جواب بر زبانم آمد که «قصهی من قصهی انسانی است که سراسر عمر ترجمه شده است». از این رو بخش زیادی از زبان فارسی را در تلاشی که برای ترجمهی همیشگی داشتهام آموخته آم. و اندک فعالیتی هم در این زمینه داشته آم. جدای از ترجمههایی که از من در مطبوعات چاپ شده است، یکی از کتابهای سید علی را به کوردی ترجمه کردم و یک رمان هم از کوردی به فارسی که البته رمان کوردی هنوز منتشر نشده است. ترجمه از دید من یکی از فعالیتهایی است که زبان آموزی را بسیار عمیقتر میکند. اما این ترجمه شوندگی همانطور که گفتم همیشگی همیشگی است. هربار که در وبلاگم یا روزنامهها و یا فیس بوکم چیزی به فارسی مینویسم میدانم هر کوردی آن را میخواند، احتمالا اخمی ناخوداگاه صورتش را در بر میگیرد و دوست داشت آن نوشته به زبان کوردی بود و هرگاه مطلبی به کوردی مینویسم میدانم اخمی ناخودآگاه از عدم فهم آن توسط دیگران به صورتشان مینشیند.
تمام این ها را باید به این اضافه کرد که برای کسی که اهل نوشتن است و به قول آدورنو« کسی را که وطنی ندارد نوشتن تنها سرزمین وی میشود»، چگونه از همان کودکی در تبعید در سرزمین زبانی دیگری به سر برده است. هربار نوشتن برای من لذتی بی پایان و وصف ناشدنی است. هر بار نوشتن به زبان فارسی یعنی نوشتن آن همه میل عاشاقانه و آفرینش عاشقیت درجهان و هر واژه هر بار یادم میاندازد که من زبان خویش را نتوانستم بنویسم....کم توانستم بنویسم تنها به گاه ضرورت بنویسم و ضرورت فارسی نوشتن برای سرنوشت من بیشتر از کوردی نوشتن بود چه مخاطبانم بیشتر فارسی میدانستند و« گروه هدف و مخاطب» فعالیت رسانهای من فارسی گویان بودند.
زبان فارسی زبانی است که با آن عاشق شدم، امتحان دادم، رنگ باختم، رنگ یافتم و بازداشت شدم، زندانی شدم، شکنجه و بازجویی شدم و تبعید شدم و مبارزه کردم و برابری برای خود و دیگری جستم و آزادی به اندوهش خَستَم و فصاحت به میدان عدالتش آموختم و محبت از نجابت کلمات و شقاوت از سیاستش. من با زبان فارسی تاریخ تمامی اعدامها و کشتارهای ۳۰ سال گذشتهی مردمانم را نوشتهام و با زبان فارسی در باب « زبان زنانه»ی جهان پژوهش کردهام و به زبان فارسی دارم مینویسم چگونه فارسی آموختم؟.. من خود نیک جوابی نیافتم حال تو اگر خواندی این یادداشت را بگو رفیق بگو ای دوست.. بگو چگونه من زبان تو را آموختم و دوستت دارم به زبان خودت و زبانت را عاشاقانه دوست دارم و شکر و شیرین و عشق آلود است بی دریغ و بی دریغ اما نه چندان که مرا و مارا داغی ابدی در فراق و اشتیاق زبان « مادر» ی و «ملی» واقعیم بر دل بنهد. برای همین زبان تنها سرزمین من است و زبان فارسی یکی از سرزمینهایی که من در آن زیستهام. برای همین میتوانم تمامی آن سرزمین را درچند کتاب شعر و چند رمان و توی چمدانی بگذارم و با خود ببرم به هرکجا که خواستم. همان طور که زبان کوردی سرزمین مادری و ملی من شاعر است.
------
دیگر یادداشتهای « حلقهی گفت و گو»
فارسی آموزی مدرسهای ندارد- سیبستان؛ مهدی جامی
زبان رسانه زبان معیار- تار نوشت؛ سامالدین ضیایی
*:
مهراکین اصطلاحی است که اویگن بلویلر روانپزشک سویسی،وضع کرده است.فروید آن را در نظریه خود درباب احوال قلبی جای دادو بدان معنایی جدید بخشید که در راه با نظریه او راجع به لیبیدو قرار دارد.
مهراکین ترکیبی از عشق و نفرت نسبت به فردی واحد است . لذامهراکین حاکی از دو جهت عاطفی است که باهم در تضاد کامل اند و متوجه فرد یا مطلوب واحدی هستند.
این قانون که به قول فروید حالم بر "روابط ما با افرادی است که بیش از همه دوست داریم"،در رابطه با پدر به اوج شدت خود میرسد.
فروید مینویسد : "مهراکین خاص رابطه ای است که فرد آدمی با پدر دارد."
همین امر است که موجب اهمیت چهره پدری میشود،زیرادواحساس متضاد در یک فرد یا مطلوب واحد جمع میشوند و به همین جهت نیز چهره پدری محور اصلی انطباق هویت طفل در مرحله عقده ادیپ میشود.این مهراکین است که زیروبم اساسی احساسات آدمی را در سطح ضمیرناآگاه تعیین می بخشد.
مهراکین نسبت به پدر حاکی از رابطه با"پدری اصلی"است که طی خیانت دیرینه به هلاکت رسیده است.
*مهراکین ساحت واقعی شور آدمی است،شوری که عشق و نفرت را تنگاتنک یکدیگر قرارمی دهد و آن ها را از هم جدایی ناپذیر می سازد.
منبع : کتاب واژگان فروید / مترجم : دکتر کرامت موللی / نشر نی.
** شعری از احمد رضا احمدی
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم