يادش آمد داشت مینوشت كه او با ضمیر مذکر اسامی عطرهارا نمیداند. چون اسامی عطرها را نمیداند بيشتر عطرها را با نام زنانى كه دوست مى داشته به خاطر مىسپرد و مثلا مىگفت: عطر مرجان، عطر مهتاب، عطر کژال، عطر مریم، عطر آزاده عطر ستاره و عطر كريستينا و يادش مىآمد مثل اينكه عطرى به نام همين كریستينا يا كريستين و يك کلمهی ديگرى شبيه «ديور» یا دیوز یک همچین چیزی هست. یادش نبود اسم یکی از مارکهای عطر است یا اسم زنی که حتما عطر خوبی به خود زده است و در رمانی فیلمی چیزی خوانده یا شنیده است. كريستين دیور، کریستین دیاز، کریستین ديوز ...و مى دانست همها تقصیر کریستین نبود. « ديوز» ياد «ديوث» میانداختش. دیوث خيلي با عقايد ضدمردسالارى وي همخوان نيست و نمىدانست كه اكنون وقت اين حرف ها نيست ولی دوست داشت تمام آن جمعیت معنای دیوث را میدانستند تا او داد میزد و میگفت خفه شید دیوثهااااا.....، من میان نفسهای این زن دنبال کلمات زنی میگردم که دوستش دارم. اما جمعيت و ازدحام گرچه حتا در اروپا نيز مى خواهد جورى نشان دهد كه حواسش به اينگونه رفتارها نيست، اما زير چشمي حركات و سكنات زن جوان را با آن دست هاى بلند و كشيده مىپاید كه تا كجا مرد را با خود پيش مىبرد. صداى موزيك از كليه هايش میگذشت و قلبش را هم داشت به تپش بيشتري نهيب مى زد و نمىدانست آيا اين تلمپ تلمپ موزيك كه قلب و كليههايش را تكان مى دهد در گردش خون و پمپاژ آن نيز تاثيرى دارد يا نه؟ يا شاید اصلا اين سريع شدن ضربه هاى قلب اوست كه موزيك را به هيجان برداشته.
اما زن جوان لبهايش را برنداشته بود فقط حركت داده بود و مرد نواحى از سينهاش از خيسى لبهاى زن جوان خيس شده بود و یاد زنى افتاد كه اولين گفت و گوهايشان بر سر عقايد پان ايرانيستى زن بود و او زن بود و جوان بود و او پير بود. بوي عطرهاى مختلف با نام زنان مختلف از قواى دماغى و صفراوى و بلغميش مثل لشکر کشورگشایان و یا جنگهای بشردوستانه از سرزمین بیمرز تنش رد میشد و میدانست بلغم در کوردی یعنی همان خلط سینه و همیشه نگران ریههای هممادریش بود که خلط داشت و سنگ کلیه داشت، حتا حالا که دیگر کلیههایش سالم است. همیشه همین یک کلمهی سادهی کوردی کافی است تا یک کورد که کارش ادبیات باشد، ياد داستان "لوزان" فرهاد پيربال بیافتد كه به خاطر تشابه اسمي دوست دخترش(لوزان) با شهر لوزان كه مطابق عهدنامه ى لوزان كوردستان به چهار قسمت تقسیم شد، دچار شیزوفرنی شقه شدگی هویتی می شد.
چهار قمست که نه چهار انگشت زن جوان را گرفت و جوري وانمود كرد كه دارد انگشت هاى زن را نوازش مى كتد اما در حقيقت داشت دستهاى زن را كمى كنترل مىكرد زيرا احساس کرد زن، بي تابيش بسيار فزون تر از تاب و شرم و حياي مرد است و اين درهم تابيدن بوى موهايشان در هم مخلوط شده بود و اسم هر زنى قطعه اى از بدنش را مىتاباند؛ قطعاتی که در عطر زنی که دوستش میداشت جامانده بود و مردم روی قطعههای مختلف بدن مرد میرقصیدند و زنان و مردان میان بوسههایشان بدنی تکه تکه شده را نمیدیدند اماعطر آن قطعات تکهتکهی بدن مرد را برای هم تقسیم میکردند.