غربت ترمینال

هوای جان!

 

 

من به غربت این ترمینال عادت نمی کنم!

 

 

ترمینال برای منِ بی سرزمین باید تنها یاد آور غربت ازلی ام باشد. من به کدام سوی سفرهای ترمینال دلخوش باشم.

 

 

 من اهل شرق سرزمینی هستم و اهل غرب سرزمینی دیگر نامیده می‌شوم.

 

 

 من مشرق و مغرب هم زمان غربت ام  این سان .

 

 

ترمینال همیشه سرد است  نه چون من از جاده های برفی سرد می آیم. من یا صبح می رسم یا شب و در هر دو حالت باید در خودم جمع شوم از سرمایی که در روز ازل حضور من در من دمیده شده. من «شهاب»ام و زمین یعنی جایی که شهاب در آن سرد می شود. زمین جای سردی بود برای «شهاب» که من نوشتم:

 

 

 

 

 

آیینه و پاکتی سیگار است و

 

 

مادرم هم خوب می میرد....!

 

 

که گفتیم فلسفه و هنر و

 

 

                                             زیبایی

 

 

_مادرم چرا می مُرد ؟!_

 

 

این همه دیوار چرا از من بلندتر است و

 

 

از دلم تنگ تر

 

 

_ای زمین چرا این قدر سردم است؟!_

 

 

 

 

 

هوای جان!

 

 

من به غربت این ترمینال عادت نمی کنم!(ترجمه ی بخشی از یکی از شعرهای خودم در سال۷۹)

 

 

ترمینال برای منِ بی وطن یعنی جایی که قرار نیست در جای دیگری بعد از سفر آرام بگیری. چون جای دیگر نیز مرز است و شناسنامه و بلیط و ... ما مردمانی هستیم که انگار سال ها است در ترمینال های جهان یا از سرزمین مان آواره ایم و یا از آوارگی به سرزمین نداشته بر می گردیم. چگونه به ترمینال عادت کنم که به قول رفیق صابر:

 

 

سال هاست در سرزمین خودمان(نیز)

 

 

آواره و پناهنده ایم

 

 

 

 

 

هواي جان

 

 

زمستان نو بويي از زمستان دارد و نه هوايي در هواي آن. نه نفسي در گرمگاه سينه بيرون مي آيد كه« چون ديوار ايستد در پيش چشمان» و نه اصولا گرمگاهي در نهانگاه جان ما باقي مانده است و نه دوستي  دور يا نزديك كه چشمي از او داشتهباشيم يا نه؟

 

 

اما زمستان است. هر گز اينگونه زمستان نبوده  كه امروز هست. اگر امروز مرحوم اخوان زنده بود به گمانم اسم شعرش را ميگذاشت زمهرير. كه در زمهريريم همه. ساكت و بيصدا چون برههاي آرام در مرتع گاهي كه حتا چيزي براي چريدن هم نداريم اما به نشخوار خوبي مشغوليم و آزاري براي چوپانمان نداريم. نه حوصله در هواي دوست داريم و نه مهري به سرزمين. نه آزادي واژهي مقدسمان است و نه برابري شعارمان. بيهوده است حتا ديگر «نان و مسكن» هم را هم نمي خواهيم. چه دور چه دور  چه دور از دسترسيم ما براي خودمان.

 

 

 

 

 

هواي جان !

 

 

خبر تازهاي كه نيست همهاش را احتمالا شنيده اي «كارگزاران» و «روژههلات» هم توقيف شد. در اين مملكت نبايد «كار»ي گزاده شود و نه «روژ»ي بر آيد(روژ هه لات اسم زمان و مكان براي محل و زمان بر آمدن خورشيد "روز" است و معادل همان مشرق يا شرق). كه روز چهرهي همانهايي كه روزنامه را توقيف ميكنند آشكار ميكند و «كار» گزاردن، ناكار آمديشان را. نه نبايد بر بيايد اين روز  و نبايد كاري گزارده شود كه چهرهي خود ما هم آشكار ميشود كه چگونه در كنج عافيت خزيدهايم(آخر يكي به من بگويد ما در كنج كدام عافيت اينچنين خزيدهايم)  و شرمگينانه خود را به روزمرگي يا شايد روز «بره» گي مشغول داشتهايم و همين كه چند روزي حتا روزنامهاي مي خوانيم و كتابي در دست احساس مي كنيم كه  بر جهان فضل داريم و ديگران نميدانند آنچه ما ميدانيم و اكنون هنگامهاش نيست و راه مدارا و تحمل و صبوري پيشهي بزرگان است و ما كه در اساس الخلقتمان بزرگ هستيم و لعنت بر كسي كه بر بزرگيمان شك كند.

 

 

 

 

 

هوای جان!

 

 

 

 

 

اول بهمن ماه «اوباما » با ما و بدون ما فرقی نمی کند برکتاب مقدسی که در دستان زن اش قرار داشت دست گذاشت و قسم خورد که از منافع مردم اش دفاع کند. راستی هوای جان کی و کجا و چه کسی روزی قسم خواهد خورد که از منافع ما دفاع کند که برای حفظ آسایش ما و آرمان های ما بکوشد؟

 

 

 فردای آن روز یعنی دوم بهمن روزی است که قاضی محمد دولتش را معرفی کرد. هنوز نمی دانم که راز این قصه چیست که اگر «میرزایی» در شمال، منطقه را به زور تفنگ دردست بگیرد و علیه رضا شاه بجنگد می شود قهرمان و اگر« قاضی»ی در کوردستان علیه رضا خان بجنگد و از او هر آن چه متعلق به اوست تبری جوید می شود یاغی و خائن و ...

 

 

نه مگر روزهای دور ماندلا و چه گوارا و بابی ساندز و ... خائنان روزگار حکومتگران شان بودند و قهرمانان امروز مردمان خود  و حتا جهان.

 

 

یاد انصاف بی نظیر آن وکیل محترمی می افتم که در دفاع از یکی از موکلان کوردش که یکی از جرم های اش پخش عکس های اوجالان بوده، گفته بود:

 

 

«نمی دانم چه تفاوتی است میان داشتن و پخش کردن عکس «چه گوارا» با داشتن و پخش عکس یا پوستر«اوجالان» آن یکی مبارزی انقلابی است در آمریکای لاتین و این یکی مبارزی در همین همسایگی خودمان که ظاهرا نسبت نژادی هم با ما دارد» اما آن وکیل محترم شاید نمی دانسته یا نمی خواسته بگوید که حفظ منافع ترکیه در کشوری مثل ایران از حفظ منافع مردمان اش با اهمیت تر است و یا از داستان«مصیبت کورد بودن» بی خبر است.

 

 

هوای جان!

 

 

خبر تازه ای نیست برادران علایی هم که مشغول مبارزه با ایدز و مسایل پزشکی در کوردستان بودند به جرم براندازی نرم محاکمه شده اند که این که ایدز و مبارزه با آن چه ربطی به مبارزه با حکومت و براندازی آن دارد از آن اسرار است که من و تو نمی دانیم. نمی دانیم شاید در مسئله ی بیماری هایی چون ایدز هم پارمترهایی نهفته است که باز کردن عوامل آن پایه های حکومت اینان را می لرزاند و احساس برانداخته شدن می نمایند؟!

 

 

از آن سو یک نویسنده ی دیگر در کرماشان بازداشت شده و از این سو محمد صدیق کبودوند هم  یکی دیگر از جوایز بین المللی را برد. چه داستان غمگینی است هوای جان اینان ما را در حبس و زندان می خواهند و آنان به ما جایزه می دهند برای این که  حاکمان سرزمینی که در آن «زندگی» می کنیم دوستمان ندارند.

 

 

 هوای جان!

 

 

من به غربت این ترمینال عادت نمی کنم.

 

 

ترمینال سرشار از عطر بد بوی شهوت دلمه بسته ای بر گوشه ی تار سبیل های مردانی است که پی زنان تنها چادر از زور بازو می گشایند.

 

 

زن مثل من در زمین و ترمینال های اش هراسان است و غریب. زن تنهاست

 

 

زنی از گوشه ی زیپ کوله پشتی اش موبایلی در می آورد و به کسی زنگ می زند.

 

 

زنی از گوشه ی زیپ کوله پشتی اش به کسی زنگ می زند

 

 

کسی از گوشه ی زیپ کوله پشتی زنی به زن زنگ می زند

 

 

زنگی از گوشه ی کوله پشتی زنی کسی را زنگ می زند

 

 

مردی در انتظار بسته شدن گوشه ی زیپ کوله پشتی زنی است.

 

 

زنی انگشت تنهای و یاس بر دکمه ی قرمز موبایل اش می گذارد و دیگر زنگ نمی زند.......

 

 

 

 

 

هوای جان!

 

 

ترمینال

 

 

 ترمینال غربت و شهوت  قدرت و حسرت و تنهایی است

 

 

هوای جان

 

 

من به غربت این ترمینال عادت نمی کنم.

 

 

 زمین ترمینال بزرگی است!

 

 

 

 

 

مطالب مرتبط: نامه های من به هوای جان

 

farsi
Share
تا کنون 4 دیدگاه برای این پست ثبت شده است

در خود جمع شدن استعاره ای زیبا از جنینی است که آخرین دوران آرامش را می گذارند.<br />و اگر درد خودمان جمع شویم شاید مجموعه مان به جایی برسد.

این دلتنگی های ترمینالی تو بخصوص از زمان دانشجویی برام آشناست. عجیب آشناست. شاید از جنس دلتنگی های مشترک شهرستانی ها و غریبهاست...<br />اینهم از آخرین دیدار من از وبلاگ ات قبل از سفر. خودت و قلمت سربلند.

با سلام. از جهت غریب نوازی: &quot;غربت ترمینال&quot; را خوب حس کردیم. از جهت فیزیکی حس غربت را همیشه در ترمینال غرب(آزادی) تجربه می کنیم اما دیگر احساسات شما را لزوما نمی پذیریم!

لقد خلقنا الانسان فی کبد<br />به راستی انسان را در رنج و محنت کشیدن آفریده ایم .....
shahab sheikhi ©