شهرو فرنی*
دستش چسپیده بود به میلهی اتوبوس. ازدحام این همه مسافر در یک اتوبوس مدرن در یکی از پایتختهای معروف یک کشور معروف اروپایی، وی را یاد ازدحام معروف مسافران اتوبوس در سالهایی معروف زندگیاش که تنها برای خودش معروف بود میانداخت. سالهایی که نوجوانی پانزده ساله بود و در پایتخت معروف کشوری که همیشه به دلایلی معروف بوده است در صدر اخبار جهان قرار داشته است . به ویژه در تمامی طول سالهایی که می شود زندگی یک نسل. او از همین نسل بود و اتفاقا جزو گروهی از مردمان معروف همین کشور بود که شاید این کلمهی « گروه» مردمی خودش یکی از معروفترین جدلهای سیاسی بین مردمان گروه وی و دیگر مردمان گروههای دیگر بوده و است. این جدال بر سر کلمهای که قوم نامیده شوند یا ملت دامن پیراهن هویتی بخشی از تمامی نوجوانی وی را که هیچ بخشی از تلاش غیر علمی بسیاری از شخصیتهای سیاسی و حتا آکادمیک را نیز گرفته بود. از شخص خود وی تا کسی مثل سعید حجاریان قربانی تروری نافرجام در اندیشههایی متسلب، بخشی از تلاش فکریشان قربانی همین تلاش سادهی مفهومی بود و او راستش از هیچ کدام از این مفاهیم نه شعر میتوانست بسراید و نه احساسی نسبت به واژهی ملت داشت چه آنچه را همگروهانشمی پنداشتند رویا می دانست حتا اگر حقیقت باشد و چه آنچه را که دیگر غیر هم گروهانش ملت مینامیدند دروغی جعلی میدانست حتا اگر واقعیت باشد.
وقتی دستش به میلهی اتوبوس چسپیده بود و به این فکر میکرد که دستش نه بر اثر سرما یا گرما نسوخته و به میلهی فلزی نچسپیده است و دست دیگری که نزدیک دست اوست و به میله چسپیده است متعلق به دختری قدبلند است که احتمالا هیچ کدام از این مزخرفات هنگام نوشتن یک متن به ذهنش خطور نمیکند، مواظب دستش بود که به هیچ وجه تماسی با دست آن شخصی که این دغدغههای مزخرف را نداشت، نداشته باشد. یاد آخرین تماس تلفنی، یا اولین تماس بدنیاش با بدن یک زن، که همان تماس دست با دست بود و تماس با گوش حتا میسر نشده بود به جز تماس دستش با گوشی تلفن، که یکی از نزدیکترین اشیا و مفاهیم و نامها و وسیلههای زندگی با دستهای او بوده است. یادش افتاد که همین اولین تماس هم در سن و سالی از وی اتفاق افتاده است که هیچ یک از افرادی که وی را میشناسند حتا باور نمیکنند. بنابراین از خیر و شر این قصهی تماس گذشت و تماس تلفنی اش را وسط ازحام جمعیت اتوبوس قطع کرد.
از قطع کردن تمامی تماسهای تلفنی در ازدحام تمامی تماسهایی که بوی ته ماس میداند یک جوری حس فلسفی داشت. فکر کردن به چیزهای کوچک تنها چیزی بود که وی را به یاد « والتر بنیامین» میانداخت و میدانست از وقتی که « دوست نویسندهی کوردش در کوردستان عراق، یا در جنوب کوردستان، که آن زمان در شمال اروپا زندگی کرده و کتابی نوشته بود و آن را به « فیلسوف چیزهای کوچک» یعنی والتر بنیامین ، تقدیم کرده بود بیشتر از بنیامین خوشش میامد. حتا بعدها از خوانندهای به نام بنیامین در ایران که اولها بسیار از او بدش میآمد اما بالاخره به خاطر آهنگ آدم آهنی از وی هم خوشش آمد.
بدن زن جلویی در تکانهای شدید و شاید هم نه آنچنان شدید به بدن وی نزدیک تر میشد و بویاش به دماغ او نزدیک تر میشد. فکر میکرد به عنوان یک شاعر به بو و یا باز هم شاعرانه تر، به عطر بدن زن فکر کند و این تنهایی در به در شده را شاعرانه تر کند. اما خوب چیزی که به مشامش میخورد بیشتر بوی لباس آن زن جوان بود که قدش بلند بود و پوستش سفید بود و موهایاش مشکی بود و چشمهایاش در آن نور متزلزل شده درون اتوبوس که از لای دستهای آویزان و خیابانها و دیوارهای بلند خانهها می شکست، خیلی معلوم نبود. این را هم میدانست که هر بار واژهی « چشمهایش» را میشنود یاد داستان « چشمهایش» بزرگ علوی میافتاد که این را به یاد داشت که وی جزو همان گروه ۵۲ نفر بوده است که یک ربطی احتمالا به واژهای به نام« ارانی» هم دارد.
در همین واژهی ارانی هم همیشه غیر از معنای این وازه یه گویش کلهری در زبان کوردی بی مقدمه یاد چپ میافتد و یاد این میافتاد که او اری او که حتا حالا که در یک کشور اروپایی هم به سر میبرد اما جرات نمیکند ناماش را ببرد، اما او تمامی ۳ سال زندانی سیاسی را در زیر ۱۸ سالگی در میان زندانیان بیش از ۵۰ گروه سیاسی چپ آنهم در تبعید از شهر و محل زندگی خودش گذرانده بود و یاد دستهای خودش افتاد که در آن کودکی و در آن زمستان سرد که به آن شهر دور رفتند و با او ملاقات کردند و دستهایاش با شیشهی کابین ملاقات تماس داشت و می دانست حتما چیزی با گوشهی صورت او تماس داشته است که صورتش سیاه شده است. اما او برای دلخوشی به شخصیت اتوبوس سوار حالای ما گفته بود با دوستاش کشتی گرفته سرش به جایی خورده است. و یاد مرگ آن خبرنگار زن ایرانی -کانادایی افتاد که پزشک قانونی در بارهی مرگ وی نوشته بود.« نام زهرا کاظمی. مرگ بر اثر برخورد سر با یک جسم سخت»…
برخورد تمامی بالاتنهی زن قدبلند اروپایی به تمامی بالاتنه اش و بخشی از صورتش این را به یاد او آورد که باید در بالاتر می نوشت که از بدن آن زن هیچ عطر و بویی بر نمیآمد به جز بویی که یا متعلق به نوع پارچهی کاپشنش بود و یا مربوط به تمامی موادی که ممکن بود در یک روز قدم زدن بر لباس او نشسته باشد و این بو را تولید کرده باشد. هنوز هم تمامی زنانی که در این جا میدید« زن اروپایی» تلفظ میکند، به جز رنگین پوستان ، که در همین تایپ کردن این نوشته، پوستان را « پستان» تایپ کرد و بی خیال تپقهای فرویدی شد و این را به غلطهای همیشگی تایپیاش ربط داد اما بی خیال تر شد و اجازه داد ذهنش کمی با واژهی « رنگین پستان» بازی کند. بازی کردن با پستان در تمامی فیلمها و نوشتههای سکسی و پورنو و عاشقانه و حتا رسالههای شرعی برخی از مراجع مذاهب شیعهی مسلمانان همیشه توصیه شده است. همین که پای رسالههای دینی و شرعی و.. به میان آمد انگار ذهنش به سرعتی که هر رانندهای وقتی چراغ قرمز سبز می شود فوری می خواهد حرکت کند، از آن جا گریخت و یادش آمد که وقتی این متن را شروع کرد قرار بود. چیز دیگری بنویسد.
چیزی ساده شبیه اینکه…
دستش که به میلهی اتوبوس بود. دست دیگری هم آنجا به همان میله آویزان بود. مثل تصویر آویزان شدن انسان از زندگی شهری تکراری. دست دیگر متعلق به زنی جوان و قد بلند اروپایی بود. با پوستی سفید و موهایی مشکی که احتمالا موهایش را رنگ کرده باشد. دستهایشان با هم کمی تماس پیدا کرد. با چند کلمهی ساده که بلد بود از زبان زن قد بلند اروپایی سر گفت و گو باز شد و در اتوبوس در ایستگاهی نزدیک باز شد. چشمهای زن قد بلند مو مشکی اروپایی که رنگ چشمهایش مشخص نبود به اشارهای باز شد چیزی شبیه یک دعوت نامشخص به پیاده شدن. چیزی که در آن نگاه باز شده تردید از هر دو جنسش برای هر دو جنس در آن باقی بود. یعنی هم آن یکی جنس دقیقا از دعوت خودش مطمئن نبود و هم این یکی جنس نمیتوانست دقیقا اطمینان حاصل کند که واقعا در آن نگاه باز شده خبری از یک دعوت هست. اما قدمها از پشت سر هم رفتند و از یک چراغ قرمز که با کمی انتظار و کمی نگاه رد و بدل شدن میان خندههایی که زورکی نیست اما ناخودآگاه انگار برای رفع موانع درونی و یا تربیتی و یا جنسیتی و یا..بالاخره برای یک « یا»یی میاید و چراغ سبز می شود و آن سوی چراغ زن می گوید « اسم من …است..» و « نایس تو میت یو..» اسمش را به خاطر سانسور نقطه چین نگذاشته است. اسمش یادش نمانده است او هنوز به این اسم ها عادت نکرده است. کلمات وقتی کماند گاهی عذاب آورند و گاهی پیش برنده. پیش تر میروند زن احتمالا چیزی شبیه این که من وقت دارم یک نوشیدنی با هم بخوریم گفته است و البته این را هم گفته است که خانهاش این نزدیکی است را به بهانهی اینکه دلیل وقت داشتنش را توضیح داده باشد گفته است. یعنی حتما برای این مردی که هیچ کس باورش نمیشود بسیار خجالتی است حتما باید چنین جملهای گفته شده باشد که کمی جراتش بعد از چسپیدن دستهایش به میلهی اتوبوس و وقایع بعدی زیاد شده باشد.
وقتی که به انتهای این جای این نوشته دارد نزدیک میشود. سعی میکند انحناهای خطوط منحنی بدن زن، سعی میکند عطر بدن زن، سعی میکند رنگ ملافه و وسایل درون اتاق کوچک زن را به یاد آورد و برای جذابیت یا توصیف فضا از آن استفاده کند. اما هیچی یادش نمیآید. زیرا وی در اتوبوس اصلا تنها نبود. با دو دوست دیگرش بودو داشتند بر می گشتند خانهی یکی دیگر از دوستانشان و در تمام طول مدت نوشتن این متن به شعری که چند ساعت پیش در فیس بوکش گذاشته بود فکر میکرد . به اینکه دارد به کمک در به در کردن خودش در این روزها سعی میکند زندگی را بگذراند. تا شاید روزی زندگی شبیه چیزی شود که بتوان اتفاقی شبیه این در آن رخ دهد. به این که او با ضمیر مونث نویسندهی این قصه بود. که اصلا قدش بلند نبود و پوستش سفید نبود و اروپایی هم نبود و نزدیک هم نبود ..اما عطر بدنش عطر بدن زن بود…..
شین-شین
*شهروفرنی...ترکیبی است از « شهر و شیزوفرنی»
از قطع کردن تمامی تماسهای تلفنی در ازدحام تمامی تماسهایی که بوی ته ماس میداند یک جوری حس فلسفی داشت. فکر کردن به چیزهای کوچک تنها چیزی بود که وی را به یاد « والتر بنیامین» میانداخت و میدانست از وقتی که « دوست نویسندهی کوردش در کوردستان عراق، یا در جنوب کوردستان، که آن زمان در شمال اروپا زندگی کرده و کتابی نوشته بود و آن را به « فیلسوف چیزهای کوچک» یعنی والتر بنیامین ، تقدیم کرده بود بیشتر از بنیامین خوشش میامد. حتا بعدها از خوانندهای به نام بنیامین در ایران که اولها بسیار از او بدش میآمد اما بالاخره به خاطر آهنگ آدم آهنی از وی هم خوشش آمد.
بدن زن جلویی در تکانهای شدید و شاید هم نه آنچنان شدید به بدن وی نزدیک تر میشد و بویاش به دماغ او نزدیک تر میشد. فکر میکرد به عنوان یک شاعر به بو و یا باز هم شاعرانه تر، به عطر بدن زن فکر کند و این تنهایی در به در شده را شاعرانه تر کند. اما خوب چیزی که به مشامش میخورد بیشتر بوی لباس آن زن جوان بود که قدش بلند بود و پوستش سفید بود و موهایاش مشکی بود و چشمهایاش در آن نور متزلزل شده درون اتوبوس که از لای دستهای آویزان و خیابانها و دیوارهای بلند خانهها می شکست، خیلی معلوم نبود. این را هم میدانست که هر بار واژهی « چشمهایش» را میشنود یاد داستان « چشمهایش» بزرگ علوی میافتاد که این را به یاد داشت که وی جزو همان گروه ۵۲ نفر بوده است که یک ربطی احتمالا به واژهای به نام« ارانی» هم دارد.
در همین واژهی ارانی هم همیشه غیر از معنای این وازه یه گویش کلهری در زبان کوردی بی مقدمه یاد چپ میافتد و یاد این میافتاد که او اری او که حتا حالا که در یک کشور اروپایی هم به سر میبرد اما جرات نمیکند ناماش را ببرد، اما او تمامی ۳ سال زندانی سیاسی را در زیر ۱۸ سالگی در میان زندانیان بیش از ۵۰ گروه سیاسی چپ آنهم در تبعید از شهر و محل زندگی خودش گذرانده بود و یاد دستهای خودش افتاد که در آن کودکی و در آن زمستان سرد که به آن شهر دور رفتند و با او ملاقات کردند و دستهایاش با شیشهی کابین ملاقات تماس داشت و می دانست حتما چیزی با گوشهی صورت او تماس داشته است که صورتش سیاه شده است. اما او برای دلخوشی به شخصیت اتوبوس سوار حالای ما گفته بود با دوستاش کشتی گرفته سرش به جایی خورده است. و یاد مرگ آن خبرنگار زن ایرانی -کانادایی افتاد که پزشک قانونی در بارهی مرگ وی نوشته بود.« نام زهرا کاظمی. مرگ بر اثر برخورد سر با یک جسم سخت»…
برخورد تمامی بالاتنهی زن قدبلند اروپایی به تمامی بالاتنه اش و بخشی از صورتش این را به یاد او آورد که باید در بالاتر می نوشت که از بدن آن زن هیچ عطر و بویی بر نمیآمد به جز بویی که یا متعلق به نوع پارچهی کاپشنش بود و یا مربوط به تمامی موادی که ممکن بود در یک روز قدم زدن بر لباس او نشسته باشد و این بو را تولید کرده باشد. هنوز هم تمامی زنانی که در این جا میدید« زن اروپایی» تلفظ میکند، به جز رنگین پوستان ، که در همین تایپ کردن این نوشته، پوستان را « پستان» تایپ کرد و بی خیال تپقهای فرویدی شد و این را به غلطهای همیشگی تایپیاش ربط داد اما بی خیال تر شد و اجازه داد ذهنش کمی با واژهی « رنگین پستان» بازی کند. بازی کردن با پستان در تمامی فیلمها و نوشتههای سکسی و پورنو و عاشقانه و حتا رسالههای شرعی برخی از مراجع مذاهب شیعهی مسلمانان همیشه توصیه شده است. همین که پای رسالههای دینی و شرعی و.. به میان آمد انگار ذهنش به سرعتی که هر رانندهای وقتی چراغ قرمز سبز می شود فوری می خواهد حرکت کند، از آن جا گریخت و یادش آمد که وقتی این متن را شروع کرد قرار بود. چیز دیگری بنویسد.
چیزی ساده شبیه اینکه…
دستش که به میلهی اتوبوس بود. دست دیگری هم آنجا به همان میله آویزان بود. مثل تصویر آویزان شدن انسان از زندگی شهری تکراری. دست دیگر متعلق به زنی جوان و قد بلند اروپایی بود. با پوستی سفید و موهایی مشکی که احتمالا موهایش را رنگ کرده باشد. دستهایشان با هم کمی تماس پیدا کرد. با چند کلمهی ساده که بلد بود از زبان زن قد بلند اروپایی سر گفت و گو باز شد و در اتوبوس در ایستگاهی نزدیک باز شد. چشمهای زن قد بلند مو مشکی اروپایی که رنگ چشمهایش مشخص نبود به اشارهای باز شد چیزی شبیه یک دعوت نامشخص به پیاده شدن. چیزی که در آن نگاه باز شده تردید از هر دو جنسش برای هر دو جنس در آن باقی بود. یعنی هم آن یکی جنس دقیقا از دعوت خودش مطمئن نبود و هم این یکی جنس نمیتوانست دقیقا اطمینان حاصل کند که واقعا در آن نگاه باز شده خبری از یک دعوت هست. اما قدمها از پشت سر هم رفتند و از یک چراغ قرمز که با کمی انتظار و کمی نگاه رد و بدل شدن میان خندههایی که زورکی نیست اما ناخودآگاه انگار برای رفع موانع درونی و یا تربیتی و یا جنسیتی و یا..بالاخره برای یک « یا»یی میاید و چراغ سبز می شود و آن سوی چراغ زن می گوید « اسم من …است..» و « نایس تو میت یو..» اسمش را به خاطر سانسور نقطه چین نگذاشته است. اسمش یادش نمانده است او هنوز به این اسم ها عادت نکرده است. کلمات وقتی کماند گاهی عذاب آورند و گاهی پیش برنده. پیش تر میروند زن احتمالا چیزی شبیه این که من وقت دارم یک نوشیدنی با هم بخوریم گفته است و البته این را هم گفته است که خانهاش این نزدیکی است را به بهانهی اینکه دلیل وقت داشتنش را توضیح داده باشد گفته است. یعنی حتما برای این مردی که هیچ کس باورش نمیشود بسیار خجالتی است حتما باید چنین جملهای گفته شده باشد که کمی جراتش بعد از چسپیدن دستهایش به میلهی اتوبوس و وقایع بعدی زیاد شده باشد.
وقتی که به انتهای این جای این نوشته دارد نزدیک میشود. سعی میکند انحناهای خطوط منحنی بدن زن، سعی میکند عطر بدن زن، سعی میکند رنگ ملافه و وسایل درون اتاق کوچک زن را به یاد آورد و برای جذابیت یا توصیف فضا از آن استفاده کند. اما هیچی یادش نمیآید. زیرا وی در اتوبوس اصلا تنها نبود. با دو دوست دیگرش بودو داشتند بر می گشتند خانهی یکی دیگر از دوستانشان و در تمام طول مدت نوشتن این متن به شعری که چند ساعت پیش در فیس بوکش گذاشته بود فکر میکرد . به اینکه دارد به کمک در به در کردن خودش در این روزها سعی میکند زندگی را بگذراند. تا شاید روزی زندگی شبیه چیزی شود که بتوان اتفاقی شبیه این در آن رخ دهد. به این که او با ضمیر مونث نویسندهی این قصه بود. که اصلا قدش بلند نبود و پوستش سفید نبود و اروپایی هم نبود و نزدیک هم نبود ..اما عطر بدنش عطر بدن زن بود…..
شین-شین
*شهروفرنی...ترکیبی است از « شهر و شیزوفرنی»
farsi
تا کنون
0 دیدگاه
برای این پست ثبت شده است