از مدرسه فرار کردن راحتترین کار ممکن بود. اما اصلیترین فرار من منجر به دیدن جنازهای شد که اولین تصویر من از مفهوم مرگ بود.توی مدرسه خبر پیچید که «پیدایش کردند»...« ظاهرا قراره توی مسجد بشورندش»....زنگ تفریح بود و فکر کنم معلممان اسمش خانم راستی بود.از مدرسه فرار کردم. من بهترین فرار کننده از مدرسه بودم وقتی که همیشه شاگرد اول مدرسه و گاهی شاگرد اول شهرمان بودم. نمیدانم یادم نیست قطعا شعور آنچنانی هم نداشتهام که چیزی را تجزیه و تحلیل کنم تا به نتیجهای برسم که مدرسه برای دیدناش ترک کنم. ...
فهرست محتوا
غریبانگی یک دست لباس کوردی
یک دست لباس کوردی حداقل چیزی است که از این هویت همیشه آواره، همراه خودت داری. اگر یک دست کامل هم نه، حداقل یک شال. یک روسری . یک عمامه چیزی از این کورد بودن رو با خودت داری فرقی نمی کند تهران باشی یا بغداد ، برلین یا پاریس. ... هرجا مراسمی جشنی عزایی مصاحبه ای کوفتی زهرماری نوشی یا نوشانوشی باشد، به تن می پوشی و راه می افتی. کورد بودن برای تو در زمان هایی که لباس کوردی ات را میپوشی معنی نمی دهد کورد بودن ات دقیقا در تمامی زمان هایی که لباس را به تن نداری و همه اش به دنبال روز...
اقاقیا همیشه طعم عزاداری میداد - به کاوه کرماشانی
آن وقتها خانهی قدیمیمان گوشهی حیاطاش یک باغچهی کوچولو داشت و دو درخت. یکی چنار بود و دیگری ما بهش میگفتیم «گل بسمالله»در واقع همان درخت اقاقیا..در همانسالهای اول از عمر من که مادرم فوت کرد . یک سال بعد برادرم را کشتند و یک سال بعد هم پسر عمویم را اعدام کردند. سهم ما کودکها معمولا از اندوههایی این چنینی اندوه سادهی و بی ریایی است شبیه چمباتمه زدن و در گوشهای از حیاط نشستن.. درست روی لبهی باغچه و زیر سایهی اقاقیا... چمباتمه میزدیم و شاید خاطارت کم و کوتاه خودمان را مرور میکردیم. شاید فکر میکردیم...
پنچرگیری راسیسم
اوائل نمیخواستم باور کنم. اصولا بارها گفتهام که همیشه وقت برای فکر و خیال بد کردن بسیار است بنابراین اول باید مثبت فکر کرد و فکر بد به دل خود راه ندهم. وقتی اولین بار اسمم را بر درخانه و بر صندوق پستی کنده شده دیدم فکر کردم اتفاق افتاده است. فکر کردم حتما آن پلاک کوچک پلاستیکی سفت نبوده و باز شده و اسمم افتاده و آن تکه کاغذ کوچک را باد با خود برده است. دفعهی دوم و سوم هم فکر کردم بچهای چیزی بازی کرده و آن را کنده است. بعد ااز اینکه دوچرخهام در فرانکفورت به سرقت رفت یک دوچرخهی دیگر بعد...
او با ضمیر مونث خیلی لوس است ( sie ist sehr Luss)
دومین جهش ژنتیکی من از زمانی که وارد اروپا شدم. غذا خوردن با «کارد و چنگال» بود. بعد از فاجعهی فراموش نشدنی مواجهه با دسشوییهایی که هیچ خبری از شلنگ آب و شیرهای آبی که از زیر کاسهی توالت آب زیر آدم پخش میکرد و حتا وجود یک آفتابهی ناقابل، که شرح آن در اولین یادداشت « کورد زبان نفهم در آلمان» رفت. این عمل که بپذیری زین پس تا آخر عمرت خبری از آب برای شستن خودت بعد از دسشویی رفتن نیست. دقیقا به اندازهی یک جهش ژنتیکی دردناک و تغییرمند بود.اما جهش دوم ژنتیکی من قبول کردن این که مثلا برنج!! که از قاشق...
وقتی «بهیه» دیگر برای بازی به کوچه نیامد.
بهیه کوچک بود. هنوز ۱۲ سال کاملش هم نشده بود. ما هنوز بالغ نشده بودیم . بدون شک به قیافهی بهیه هم نمیخورد که بالغ شده ابشد. البته آن موقع ما اصلا نمیدانستیم بالغ شدن یعنی چی. بهیه ابروهای کشیدهی بلند باریکی داشت. نمیتوانم بگویم سو تغذیه داشت، زیرا وضع مالیشان بد نبود که سو تغذیه داشته باشند. اما قیافهاش شبیه این دخترهای لاغر دچار سو تغذیه بود.لاغر و باریک و نازک و ابروهایش دقیقا عین قیافهاش بود، نازک و کشیده همیشه طول ابروهایش یادم هست که از انتهای چشماش به پایین...
هایده.....
زیر نور کمرنگ ماه که با نور زرد چراغ کوچه قاطی شده بود ایستاده بودیم. رنگ چشمهایش از هردوی این نورها زیباتر بود و انگار ماه و چراغ کوچه از چشمهای او رنگ و نور میگرفتند. داشت حرف می زد و نه آن شب و نه حتا حالا کلمهای از کلماتش یادم نیست. تنها جملهای که ازش به یاد دارم این بود که یک بار بهم گفت:« آقای شیخی شما خیلی خودتون رو برای همه کس باز گذاشتین. چرا اینکار رو میکنید. بگذارید کمی پیچیده باقی بمونید. بگذارید آدمها خودشون دنبال کشف پیچیدگیهاتون باشن.. این خوبه که شما آدم باز و راحتی هستین...
درست در اواسط هیچوقت
درست در اواسط هیچوقت پارههای ذهن جنگ زدهی کودکیاین مطلب ابتدا در «راه دیگر» منتشر شده است.کودکان از جنگ نمیترسند. این حقیقت تلخ و ویران کنندهای است. وقتی از جنگ مینویسم. وقتی قرار است از تجربهی جنگ بنویسم آن هم در کودکی درست عین همان کودکی که از جنگ نمیترسد و به دلیل این عدم فهم ترس از جنگ، مورد عتاب قرار میگیرد هنوز مورد عتاب قرار میگیرم که اینهایی که مینویسی توهمات توست. کودک اساسا جزو موجوداتی است که خارج از موجودیت و هویت انسان مدرن و حتا سنتی است. نه شاهد است و نه عاقل است و نه...
بابام....حضرت بابام....
چند روز است این عکس را پیدا کردهام.عکس من و بابام در حیاط موزهی ملی ایران باید باشد یا موزهی آبگینه دقیقا یادم نیست کدامشان بود چون آن روز هر دو موزه را رفتیم.این عکس را لای البوم کوچکی از عکسهایم که با خودم آورده بودم. و در طول تمام این دوران آوارگی پیشم بوده است، پیدا کردم.از وقتی که عکس را دیده ام- عکس مربوط به سالهایی از زندگی است که مجوعه اتفاقاتی در آن رخ داده است ـ که از آن روز مدام تکرار عجیبی میشوند. از جمله اینکه چند روز پیش مطلبی نوشتم و در آن از گفتهی دوستی یادکردم و حتا نامش را در...
هفت قانون طلایی زندگی و کلاس زبان آلمانی
معلم كلاس زبان گفته بود براى يك تمرين كه توى كتاب هست، هركس بر اساس ايده و افكار خودش،«هفت قانون طلايى» براى زندگى بنويسيم. اين كه اين تمرين چقدر سخت بود و چقدر پيدا كردن كلمات و اصطلاحات دشوار و بعد نوع جمله بندى هاى پايه و پيرو، چقدر سخت بود مهم نبود. مهم آنچيزى بود كه امروز وقتى جملات بقيه را شنيديم. اولين جمله را "لوكا" اهل ايتاليا، با ريش نيمه و نا تمام و آن عرض شانه پهن، اما استخوانى، داوطلب شد كه بخواند :" انسان نبايد سكس كردن را هيچ وقت متوقف كند". كلاس خنديد همه كف زدند آندرئا دخترى...