هشت مارس و عاشقانگی تصویر-نامههای من به بچه پُر رو
هشت مارست مبارک!
میخواستم این عکس کاور(جلد) فیس بوک را عوض نکنم. میخواستم همین تصویر رها و آزاد و همیشه آمادهی رفتن با پاهای پیاده، از من بماند. نه برای قهر یا دلتنگی یا دل شکستگی یا شکستن دل.
نه! تنها برای این که بدانم در من قدرتی هست که تنها در باد هست. بادی که در شعرهای من هرگز ویران نمیکند میسازد و آبادانی میآورد. قدرت رفتن، سفر کردن، قدرت رهایی…….درست یاد زمانی افتادم که اوج افکار جوانم بود. میگویم افکار جوانم چه خود نیک میدانم که من کودکی هستم که پیر به دنیا آمدم. اما آن وقتها که شبیه هنر پیشهی فیلم « نون گلدون» محسن مخلمباف ، فکر میکردم قرار است «بشریت را نجات بدهم» و به پیشنهادهای دوستی زنان میگفتم، که شرمنده من متعلق به انسان هستم و نمیتوانم خودم را به « یک انسان» اختصاص بدهم. مدتی گذشت تا فهمیدم تا زمانی که یاد نگرفتهام « انسانی» را دوست داشته باشم ادعای گزاف « دوست داشتن کلی انسان» همان گزاف است و هیچ نیست.
چند ماهی از گفت و گو با آخرین زنی که کلمهای از کلمات کبریا میگشود گذشته بود. من همچنان بر همان عهد پیشین و بی علاقه به آواز آدمیان بودم. کتاب « رویاهای قاصدک غمگینی که از جنوب آمده بود» سید را می خواندم. اگر اشتباه نکنم آخرین شعر کتاب است یا شاید علاقهی من میخواهد آخرین شعر هر کتابی همین باشد. این شعر را خواندم
زن بود
میگويم زن بود
رو به قاب عکسِ ریرا کرد،
کتابی از کلماتِ کبريا گشود،
گفت نشانیِ اين به دريا رفته را من
برای باران و گريههای تو خواهم خواند
آيا باز آوازِ آدميان را نخواهی شنيد
علاقه به زندگی را نخواهی خواست
چيزهای ديگری هم هست ...!
ماه رفته بود
در باز بود
بوی خوشِ خدا میآمد.
اینگونه خیلی ساده من به « آواز و علاقهی آدمی بازگشتم» بوی خوش زن…بوی خوش خدا میآمد خدا برای من همیشه همین تعریف ساده را داشته است. هرجا بوی خوش و علاقهی آدمی نبود بدان که آنجا خدایی وجود ندارد. بو بوی خوش زن بود. بوی خوش خدا.. حالا بعد آنسالها. بعد آن همه پیری و دوری و بعد آن همه بودن و نبودن و رفتن و آنگاه به اختیار برگزیدن. بوی خوش تو در مشام من و خدا و روزگارم میپیچد. بهانه همیشه خوب است. حتا بهانهی سادهای برای اشک مهم هم نیست اشک شوق باشد یا اشک دلتنگی که به قول همین سید گریه نزدیک ترین میل آدمی است به زندگی. از این رو این هشت مارس را بهانه کردم که نامهای به تو بنویسم.
دو انسان در زندگی من شبیه من بودهاند. یکی سید علی صالحی و یکی نزار قبانی. من وقتی با آن عربی افتضاحم و به کمک پدرم و برادرم که زبان عربی را بسیار بهتر میفهمیدند، اصرار داشتم که کتاب « قصتی مع الشعر» (داستان من و شعر)نزار قبانی را به همان زبان عربی بخوانم…. فهمیدم نزاز جنس من است. نزار مردی بود انگار در همان ۱۸ سالگی من شبیه او بودم یا او شبیه ۱۸ سالگی من. مردی بودم همچون او که چیزهای کوچک را و کم اهیت را با اهمیتتر از هر چیز حهان می دانستم. مثل اینکه وقتی دارم مینویسم و سیگار میکشم، کسی که کنار من است نه برای تعبد بلکه از دوست داشتن، زیر سیگاری را زیر دستم بگیرد و بگوید سیگارت نیافتد، یا حتا چیزی نگوید و آرام زیر سیگاری را به سیگارم نزدیک کند تا خاکستر در آن بیافتد. مثل اینکه من دوست دارم تنها از شنیدن نام خودت یا زمزمهی آن در شعرهایم لذت ببری.. یا این که بدانی هرچه مینویسم به شوق توست. اینکه بدانی بی توقع و بی دریغ و بی دلیل و بی چشمداشت دوستت دارم.
گاهی فکر میکنم من کمتر باید با تو حرف بزنم. زیرا وقتی با تو حرف میزنم تمامی تحلیلهایم را تمامی نظرات سیاسیام را ، تمامی شعرهایم را، میگویم و وقتی به تو میگویم احساس میکنم دیگر من همه چیز را به همهی جهان گفتهام. تمامی جهانی به این بزرگی در کوچکی حهان کوچک تو جای میشود آیا واقعا درست است بگویم جهان کوچک تو؟. آنگاه است که دیگر احساس میکنم نیازی ندارم بنویسم وقتی جهان تمامی حرفهای مرا شنیده است.
حالا هشت مارس است و من نه میان یاران مبارز و برابری خواهم هستم که برویم و کاری برنامهای آن هم زیر آن همه فشار امنیتی انجام بدهیم و بعدا خبرش را منتشر کنیم. نه اصلا جایی یا کسی حرفی با من دارد. دورم از همه و از تو هم دور و به تو و به جهان اما دلم نزدیک است. جهان بدون زن جهان بدون عشق جهان بدون تو ..خالی است….. جهان بدون زن حقیقی نیست زیرا که تمامی حقیقت زنانه است.
برای همین بازهم یاد نزار میافتم و از خودم چیزی نمیگویم.
من می نویسم
تا اشیا را منفجر کنم، نوشتن انفجار است
می نویسم تا روشنایی را بر تاریکی چیره کنم
و شعر را به پیروزی برسانم
می نویسم تا خوشه های گندم بخوانند
تا درختان بخوانند
می نویسم
تا گل سرخ مرا بفهمد
تا ستاره، پرنده ،گربه، ماهی، و صدف
می نویسم تا دنیا را از دندان های هلاکو
از حکومت نظامیان
از دیوانگی اوباشان رهایی بخشم
می نویسم تا زنان را از سلول های ستم
از شهرهای مرده
از ایالت های بردگی
از روزهای پرکسالت سرد و تکراری برهانم
می نویسم تا واژه را از تفتیش
از بو کشیدن سگ ها و از تیغ سانسور برهانم
می نویسم تا زنی را که دوست دارم
از شهر بی شعر
شهر بی عشق
شهر اندوه و افسردگی رها کنم
می نویسم تا از او ابری نمبار بسازم
تنها زن و عشق ما را از مرگ می رهاند
آره بچه پر رو.. گاهی میگویی که تو بیشتر از خودت میگویی. راستش فکر میکنم کسی هم قبلا همین حرف را به من زده است. اینکه نوشتههای من از دید برخی « نمایش عاشقانگی خودم» است قصهی همان کسی است که « مو» را میبیند و « پیچش مو» را نمیبیند. قصهی ساده این است در من روییدهای و هرچه هم از خودم بنویسم این تویی که مینویسی. برای همین است « شهرام رفیع زاده» ی عزیز دوست خوب شاعرم، اسم یکی از کتابهای شعرش این بود« شعرهایی که تو گفتی» اینجا هر چه هست کلام دوست داشتن انسان است و یادگرفتن دوست داشتن یکی انسان به شیوهای «یک» تا و شاید هم از روی شاعری گاهی « تا به تا»..تا به تا از آن خشم هایم، از عصبانیتم و از بودن خودم. با این همه یادگرفتهام که دوست داشتن حقیقی یعنی سهم حضور عاشق . یعنی سهم حضور کسی که باید وجود داشته باشد که آن « کس» دیگر را که « همه کس» میشود دوست بدارد. اگر من فنا و نا پیدا و نادیده شوم خوب کسی نیست که در حقیقت دوست دارنده و فاعل دوست داشتن باشد. دوست داشتنات را قدر بنه، دوستش داشته باش و قدر آنچه در دلت میگذرد را بدان که همیشه به دست ناید.
از اینکه بودهای که دوستات بدارم. از اینکه دوستم داشتهای و تمامی بی قراریهایم را قرار بودهای اگرچه گاهی دلتنگ و دل شکسته و رنجیده و حتا دور شده ، اما باز بودهای، سپاس گزارم که هستی و میتوانم عاشقانه بنویسم.
حالا می شود به مناسبت هشت مارس با تمام لذت، زنانگی حهان را تنفس کرد و گفت ای زن روزت مبارک….