مگر این چند روزه ..
جند روزی به دلیل یک مسافرت کاری نبودم. چند روی میان برخی گفت و گوهای ساده می نشینی. چند روزی انگار برای حرف زدن ساده هم خود را از هر وسیله ی ارتباطی با جهان و جهان با خودت محروم کنی. چند روزی گاهی چیزهایی می شنوی که اگر چه انگار همان قصه های قدیمی است اما به قول حافظ از هرزبان که می شنوی نامکرر است. چند روزی خبرها از تو دورند تو از خبرها.چند روزی میان این بی خبری باز هم به این می اندیشی که واقعا برای چنین چند روز ساده ای هنوز تو چنین به اجبار جهانی از خود و همه بی «وطن» و بی «وتن»ی.در این چند روز به این فکر می کنی که آن چه درد همه ی ماست که حاکمان عده ای را می فریبند و عده ای را می طمیعند(تطمیع فعل همین جوری به زبانم آمد و حیفم آمد که ننویسم چون خدایش شکل چنین انسان هایی همان شکل طمیعیده شده است).عده ای را ساکت و عده ای هاجر٬عده ای را اما یا به بند می کشند و یا می کشند و یا می برند و می سوزند و..
اما درد این است که همین باعث می شود که عده ی بیشتر باقی مانده٬ بی حس شده اند. درد این است که عده ای اصولا شاخک های حساسیت های حس کردن شان مدت هاست چیده شده. از انسان بی شاخک حسی چه انتظاری هست. اگر کسی دم بر نمی آورد اگر کسی سخنی نمی گوید تنها از آن روست که بیچاره مردمان ما شاخک های شان دیری است که کشیده شده است. در بی حسی و کرختی ای چنان فرو رفته که انگار نه انگار که او هم یکی از مردمان همین سرزمین درد و خون و زندان وبند شکنجه است.باید حسی وجود داشته باشد که فریادی از درد یا خشم یا... بر آورده شود. تورا میان آتش هم اگر بگذارند باید حسی داشته باشی که حد اقل بانگ سوختم سوختم بر آوری..
چند روزی نبودم... چند روزی چیزهایی دیدم و شنیدم و حس کردم که اگر چه یک قصه بود اما نامکرر بود.
مگر این چند روزه دریابی

- پاسخ
- پاسخ
- پاسخ
- پاسخ
- پاسخ
- پاسخ