در باب اصطلاح مرسوم« ما ایرانیها»
یک دلیل آشنا و کمتر مورد اشاره قرار گرفته اش این است که ایرانی ها غیر از خودشان کسان دیگر و جوامع دیگری را نمیشناسند. ایرانی ها سطح اطلاعشان و دانششان از هیچ جامعهای به اندازهی جامعه و کشورخودشان نیست. که البته آن هم باز منحصر می شود به دانششان از شهر خودشان و حتا گاه محلهی خودشان. ایرانی ها در طول تاریخ و نه مردمان عادیش و نه حتا نخبگانش نیز هرگز نتوانستهاند تسلطی علمی و آگاهانه بر جامعهای غیر از کشور و شهر خود داشته باشند. ایرانیها به دو دلیل اصلی اولی خودشیفتگی ویران کننده و خودمرکزجهان پنداری که از ویژگیهای انسانشناسانهی جامعههای سنتی است گاه خود را بینیاز از شناختن هر مردم دیگری میدانند. خودشیفتیگ همیشه یک همزاد همیشگی و غریبه دارد و آن عدم اعتماد به نفس است. خودشیفته درعین غرور و تکبرشان موجوداتی خجالتی و شرمگین هستند. بخشی از این شرمو خجالت قرار گرفتن در موقعیتهایی است که پاسخگوی خودشیفتگیشان نباشد و آنگاه چیزی ببینند که شرمگین شوند از خودشیفتگی خود.
از سوی دیگر به دلیل هراس از تغییر و تجدد و از دست دادن آداب و سنت و باور اعتقادی که مثل پوست سخت پوستان بر بدنش چسپیده است و پسوت انداختن برایش دردی جانکاه دارد ترجیح میدهد به حیاتی دیگر نرسد و در همان پوست کهنه خشک شود و بمیرد ما پوست نیاندازد.
ایرانیها آشنایی شان با غرب و تمدن جدید از راه اسلحه بود. زمانی که در جنگ ها به ضرب توپ و ادوات جنگی مدرن شکست خورند، دست به دامان مستشاران نظامی شدند. آنها با خشونت مدرن اشنا شدهاند و شاید ناخودآگاه ترسی دیرینه و درونینه از مدرنیته دارند. از جنبشهای دانشجویی و مبارزات رهایی بخش، تنها بخش خشونتآمیزش را توانستند جلب و حذب کنند. ازجنبش دانشجویی ۶۸ آنقدر که از انقلابات و راهپیماییها و شیشه شکستنها و کوکتول مولوتوف هایش صحبت شده هنوزیک دهم آن از آرمانهای انقلاب جنسیاش صحبت به میان نیامده است. زیرا که سکس و مسائل جنسی مربوط به غریزهی عشق است و خشونت زادهی غریزه ی مرگ. شناختن از میل به دوست داشتن میآید و نشناختن از غریزهی مرگ و خشونت و چیزی را که نشناسیم آمادهی از بین بردن و بلعیدنش خواهیم بود. خشونت دنیای قدریم زادهی عدم شناخت آدمیان از یکدیگر بود و زندگی مدرن و اندیشههای نظیر دموکراسی و مدارا و تساهل حاصل شناخت است . و شناخت از عشق میاید و از عشق زندگی زاید و نه مرگ.
ایرانیها حتا زمانی که سیر مهاجرت میلونیشان به جوامع دیگر اتفاق افتاد سرنوشتی همچنان ناشناسا داشتند. ناشناس در مقابل سوژهی شناسای مدرن. یا در گتوهای ذهنی و حتا واقعی خودشان ماندند و بعد از سی سال خروج از ایران به گمانشان همان فرهنگی که همان زمان خروج با خود آوردهاند فرهنگ آریایی ایرانیشان است و باید پاسدار آن باشند و حفظش کنند و تمام این سی سال و بیست سال در انجمنها و نهادها و حتا احزابی که در این اروپا آن را تاسیس کردهاند، مشغول پاسداری از همان فرهنگی هستند که شب روز به آن میگویند« ما ایرانی ها ..هستیم» و کاملا هم منتقدانه و مخالف و معترض این جملهی « ما ایرانی ها» را به زبان میرانند یا اگر از آن بریده اند.. به این فرهنگ هم نپیوستهاندو چیزی از آن نشناختهاند. جز تعریف کردن خاطراتی ازاتفاقات و رویدادهای زندگی و جوامع و مردمان این کشورها.
گروه نخبهاش هم که در بهترین حالت سعی کرده است یک منابع تئوریکی از دانش دیگر جوامع را ترجمه و تالیف کند. در واقع سهم اعظمی از تالیفات این گروه نخبه در تمامی این سالها نیز تماما ترجمه بوده و یا نهاتا ترجمهی ذهنی بوده است. به بومی سازی دانش پرداختهاند و سعی کردهاند بیشتر نقش «بیشتر بفهم» را برای مردم خود بازی کنند. نقش معلم و نه نقش مصلح اجتماعی. نه نقش کنشگر اجتماعی. تنها نوشتهاند و سخنرانی کردهاند و ترجمهکردهاند و میزگرد و چند وجهی تشکیل دادهاند و بخشی از تاریخ نوشتاری و سیاسی شدهاند.
از این رو همچنان ایرانیها خواهند گفت « ما ایرانی ها» و این ما هرگز شامل من گوینده نمی شود زیرا که خودش را تافتهای جدابافته از دیگران میداند و این « خودبیشترفهمی» به همان خودشیفتگی دامن زده است.
هرجا کسی از خودش، شهرش، مردمش و با کلماتی نظیر ما و من حرف زدم بیشتر شک کنیم که آیا چیزی غیر از ما و من فردی و قبیلهایش به شناختش در آمده است یا نه.؟ آیا اصلا کسان و گروه افراد دیگری هست که شناخته باشد تا بگوید....یا بنویسد