آفتاب هم هنگام غروب رنگش می پرد. یادی از یک زندانی کورد محکوم به اعدام
منتشر شده در:تغییر برای برابری
درخبرهایی که از زندان اوین همیشه اندوه بار و انگشت به دهان به ما می رسد، خبر رسید که هنگامه ی شهیدی دختر جوان و روزنامه نگار را برای شکنجه چندین بار به پای دار برده اند. خبر اندوه بار است و هر انسانی را انگشت به دهان می کند از این همه قساوت. هر انسانی دل اش می لرزد از این که با فرزندان این سرزمین آن می کنند که هیچ کس روا نمی دارد آن چه با جان انسان می کنند.
از آن روز تا به این لحظه که این یادداشت را می نویسم هم چنان جمله ای در ذهنم می چرخد و اندوهم می دهد. جمله ای که می توانی هربار تکرارش کنی و با آن به فکر فرو بروی و تصور کنی خود را در جایگاه آفتاب حتا. جمله ای که انگار از شاعری بزرگ و یا متفکری به گوش تو رسیده است. جمله ای که می گوید« آفتاب نیز هنگامی که غروب می کند رنگش می پرد».
در همان سال های درد و رنج و نکبت در کوردستان ایران، در همان سال هایی که کوردها در توافقی پیشینی و پیش از انقلاب با نیروهای انقلابی آن زمان که عهد بسته بودند ، ایران سرزمینی دموکرات شود و کوردستان در اداره ی حداقل های مدیریتی چون ،آموزش زبان، پوشیدن لباس کوردی، داشتن مطبوعات آزاد به هردو زبان ملی و کوردی، استفاده از نیروهای انتظامی و اداری مختار باشد و از فرزندان خود و از نیروهای بومی اش بهره ببرد ، انقلاب که پیروز شد نشد این چنین و جور دیگر شد. این یک به هوای توافق اش بانگ حق خواهی بلند کرد و آن یک نعره ی وطن خواهی و لشکر کشی. آن چه بر ما رفت حادثه ای یا چندین حادثه نبود، کلیت زندگی مان بود روزهایی بر ما و بر آن کودکی رفت که هرکودکی هرجایی از زندگی اش را به یاد بیاورد یکی از همان حوادث است.
آری در آن سال ها زندان ها تشکیل دادند و شکنجه گاه ها و اعدام سراها. برادر یکی از دوستانم که آن موقع ها نوجوانی بیش نبود و شاید خدا و فقط خود خدا نه هیچ کس دیگر، به نوجوانی اش رحم کرده و جزو اعدامی ها نبوده اما در بند اعدامی ها بوده است، تعریف می کرد : در آن سال ها عبدالله نامی بود که تا زمانی که به اسارت در نیامده بود نام اش لرزه بر اندام می انداخت و ترسی غریب و قریب بر جان آنان که در جبهه ی دیگر بودند می انداخت. عبدالله معروف به عبه سور به اسیری در آمده بود و در زندان بود.
برادر دوستم می گفت آن موقع ها رسم بر این بود که مثلا نیم ساعت قبل از اعدام، زندان بان می آمد و یکی را صدا می کرد و مثلا می گفت :شهاب آماده باش. این آماده باش نه برای صبحانه بود و نه برای هوا خوری و نه برای شام خوردن. آماده باش برای اعدام شدن بود. در این فاصله زندانی با هم بندان اش خدا حافظی و رو بوسی می کرد و حلالیتی می طلبید و چند دقیقه بعد همان زندان بان می آمد و زندانی را با خود می برد. زندان بان را من می شناسم. زندان بان معروف شهر سقز اسمش اش برادر مرتضی بود. برادر مرتضی آن روز ها تازه ریش های اش داشت جو گندمی می شد. صورت پهنی داشت و قدی متوسط با عرض شانه هایی به نسبت پهن و البته لبخندی که من کودک آن روزها و این روزها نیز، نفهمیدم که آن لبخند از سر فاتحیت اش بر برادران ماست و یا از سر مهربانی بر کودکی ما؟.
برادر مرتضی وقتی یکی را برای اعدام می برد، بعد از اعدام تکه ای از لباس اعدامی مثلا کلاه اش یا چفیه(جامانه) اش را به درون سلول و روی سر بقیه پرت می کرد و این یعنی این که اعدام شد و بعدی را صدا می کرد که آماده باش. این بار آمده بود بعد از پرت کردن کلاه یکی که تازه اعدام اش کرده بودند به عبدالله گفته بود نوبت توست، آماده باش. بعد در حالی که هنوز در را کامل نبسته دوباره گشوده بود و به عبدالله متلک انداخته بود که : چیه عبدالله رنگ ات پریده؟ عبدالله در جواب گفته بود:« برادر مرتضی آفتاب نیز هنگامی که غروب می کند رنگ اش می پرد مگر من از آفتاب بزرگ ترم که می خواهی رنگم نپرد».
اکنون حدود 30 سال از آن اتفاقات می گذرد و در تهران نه پیشمرگه ای که اتهام براندازی داشت و محاربه، نه چریکی مبارز و نه عبدالله نامی که روزگاری از نام اش ترسیده اند بلکه «هنگامه ی شیهدی» نامی دختری جوان که به رسم علاقه و به رسم حرفه روزنامه می نگاشته و به حکم تبعیضاتی که به جنس زن بودن اش رفته گاهی گزراشی نیز در این زمینه تهیه کرده است؛ اکنون بعد سی سال و در تهران دختری را از جنس همین دخترانی که در این چند ساله ی اخیر، جنبش زنان ایرانی را به شهرتی جهانی رسانده اند برای شکنجه و برای اعتراف به آن چه آنان می خواهند به پای دارمی برند. طناب بر گردن اش انداخته می شود و گشوده می شود، تا بترسد و چیزی بگوید که بازجو می خواهد. غافل از این که دختران در جامعه ی مردسالار سال ها و قرن ها است که با طناب بر گردن زندگی می کنند. در جامعه ای که هر آن پدر یا بردار یا شوهر می تواند وی را به قتل برساند. زندگی دختران در چنین جامعه ای مدت هاست که زندگی کردن با طناب دار بر گردن است و به گمان ام به همین دلیل تا به این لحظه نتوانسته اند هیچ گونه اعترافی بگیرند. آن ها را از مرگ ترساندن در جامعه ای که طناب مرگ بر گردن آن ها دوخته است کار عبثی است.
هنگامه و شیوا و ژیلا و مهسا و... به درون زندان برده اند و هم این زنان غیور، هم بازجویان شان غافل بودند از این که این بیرون ، ندایی هست و نداهایی. این بیرون زنانی هستند که از 17 ساله تا بالای 60سال به خیابان می آیند و می خواهند تغییری را برای برابری در حقوق شهروندی و آزادی های شان به وجود بیاورند و در این راه نه واهمه ای از باتوم و کتک هست و نه حتا از مرگ.
این یادداشت کوتاه را نوشتم که به هنگامه و دیگر دوستان دربند بگویم که مقاومت تان ستودنی است و اگر لحظه ای پای آن چوبه ی دار تن ات یا دل ات لرزید ، نگران نباش هنگامه جان که آفتاب هم به گاهِ غروب رنگ اش می پرد.تو اما و دیگر دوستان مان غروب نمیکنید چرا که شما زندگی تان بزرگ تر از مرگتان است. من مطمئنم که مرگ قدرت چیره شدن بر زندگی تان را ندارد.
لینک این مطلب در سایت تغییر برای برابری:
farsi
تا کنون
0 دیدگاه
برای این پست ثبت شده است