و اسب یادت هست عمو جان
در این بحبوحه و هنگامه ی خبر های انتخاباتی. در روزی که به دلجویی خانواده ی دوستان زندانی مان رفته بودیم. در تنهایی هیمشگی و عمیقی که از آه خسته ی یک اسب و از پک سیگار عمر فرسوده ی پنجره پوش ِشاعری سیاسی نویس شده، در وا نفس های این شب شیاد در دقایق بامدادی این روز.. خبر تلخ است و تلخ ترم می کند.
سلام شهاب! ببخشید باید خبر بدی به تو بگویم..
اولین تصویری که به ذهنم می آید چهره ی مردی است که نمی دانم چرا من 7 سال پیش در وصیت نامه ام نوشته بودم که «صورتت بغض غریب و ناشناس یک پشیمانی است». عجیب است یا اینکه من تنهایی چنان تلخ و دورم کرده است
سلام شهاب! ببخشید باید خبر بدی به تو بگویم.. اولین تصویری که به ذهنم می آید چهره ی مردی است که نمی دانم چرا من 7 سال پیش در وصیت نامه ام نوشته بودم که «صورتت بغض غریب و ناشناس یک پشیمانی است». عجیب است یا اینکه من تنهایی چنان تلخ و دورم کرده است که هق هق گریه ی کودکانه ی همیشگی ام سر ریز نمی شود. نمی دانم اما می دانم اورا جور دیگری دوست داشتم. جوری که خود او نیز جور دیگری دوست مان داشت. اصلا جور دیگری بود و شاید به خاطر همین جور دیگر بودن بود که شبیه پدرم، شبیه عمو مصطفا، شبیه دایی یا شبیه کسی نبود. چین دستان اش از تعداد کتابهایی که خوانده بود بسیار بیشتر بود و اندک سوادی داشت اما گلستانی را که در کودکی خوانده بود خوب به یاد داشت. تصویر در تصویر و بی تصویر می مانم در این شب دم کرده ی بی باران اما پر از رعد و برق. تصویرش را به یاد می آورم که هرگز نمی گذاشت دست اش را ببوسیم و همیشه سعی می کرد به جای دست دادن که منجر به بوسیدن دستان پینه بسته اش شود، مارا بغل کند و در آغوش می کشید و چه بوی خوبی داشت. من کلا بو را زیاد به یادد نمی آورم، اما می دانم او بوی خوبی داشت. او نه شبیه پدرم شبیه تاریخ پنهانی از رنج بود و نه شبیه عموی ام به شکل متشکل اندوه می مانست. نمی دانم هرگز ندانستم او از چه چیزی در این زندگی پشیمان بود. نمی دانم اصلا آن حسی که من از او می گرفتم و نام آن را پشیمانی گذاشته بودم، درست بود یا نه؟ اما برای من تجلی و تجسم شکل پشیمانی حسرت بار یک انسان ، چهره ی او بود. یاد دارم و می دانم من اگرچه شاعر بوده ام اما هرگز اهل علاقه به خانه هایی با حیات پر از باغچه و گل و اهل دوست داشتن حیوانات و گل و گیاه نبوده ام. اما همیشه اسب شبیه همه ی لحظات نفس کشیدن پر از خستگیم بوده است. اسب درون من بود و من سال ها با نام تنهای اسب عاشق بودم. یادم هست و می دانم من اگر به شعرهای احمد رضا احمدی علاقه مند شدم تا جایی که امروز مجموعه آثارش را دارم تنها به خاطر یک جمله بود" ما تنها سپیدی اسب را گریستیم". می دانم و گفته ام که یک ماه تمام نام فیلم اول بهمن قبادی را تنها و تنها زمزمه می کردم" زمانی برای مستی اسب ها" و من عاشق اسب مستی بودم که در کناره ی یک ساحل جنگلی، مست مست بدود و بدود و بدود و اندازه ی همه ی هستی من و اسب خسته شود. اسب را آن قدر دوست داشتم و او که بعد از سال های اول انقلاب، دوبرادرزاده اش را از دست داده بود، راه روستا در بر گرفت و به زمین های ابا و اجدادی مان بر گشت و کشاورز ماند به جای خیاط. او با این که تنها کتابی که خوب می دانست گلستان بود، و ادعای روشنفکری و اهل کتابی نداشت و کشاورزی ساده بود بسیار بیشتر از همه ی افراد خانواده و اطرافیانم علاقه ی مرا به اسب دریافت و در چند سال گذشته گرچه که اسب کارکرد آن چنانی برای او نداشت، اسبی خرید و به من خبر داد که اسب خریده ام و بیا سری به روستا بزن تا اسبی را که به شوق تو خریده ام ببینی و هر چقدر دلت خواست .. خبر تلخ است و این تنهایی و دوری و این که همیشه کار داری تلخ تر. یعنی من در همه ی آن سال ها که او برای علاقه ی من اسب خریده بود فرصت نداشتم که سری به آن روستای دور بزنم؟؟ نمی دانم من و این سنگدلی یادم هست یا نه؟ اما من نرفتم و او آن قدر منتظر ماند که مجبور شد اسب را بفروشد هر دو بی اسب ماندیم و من .. خبر تلخ بود و من دیگر بهانه ای برای جلوی اشک را به بهانه ی بزرگ شدن ندارم. شهاب عمو ... فوت کرده است.... شهاب میان آن چند گفتگوی کوتاه تنها به حسرت اسب و تنهایی دور و پر از بخار خسته و درمانده ی اسب عمو فکر می کند. مرا که تورا چنین دور و عمیق دوست داشته ام ... مرا که چنین دور و تنها مانده ام.. مرا و بغض پشیمانی ندانسته ی ساخته ی ذهن مرا ببخش عمو جانم. خدا ببخشدت مرد که تنهایی بی اسب و دریا و کویرم تنها بغض سیگار و دوری راه و جاده ی است، که هر جای آن به شما برسم می پرسم: و اسب یادت هست عمو جان!

- پاسخ
- پاسخ
- پاسخ
- پاسخ
- پاسخ
- پاسخ
- پاسخ
- پاسخ
- پاسخ
- پاسخ
- پاسخ
- پاسخ
- پاسخ
- پاسخ
- پاسخ
- پاسخ