زیر نور کمرنگ ماه که با نور زرد چراغ کوچه قاطی شده بود ایستاده بودیم. رنگ چشمهایش از هردوی این نورها زیباتر بود و انگار ماه و چراغ کوچه از چشمهای او رنگ و نور میگرفتند. داشت حرف می زد و نه آن شب و نه حتا حالا کلمهای از کلماتش یادم نیست. تنها جملهای که ازش به یاد دارم این بود که یک بار بهم گفت:« آقای شیخی شما خیلی خودتون رو برای همه کس باز گذاشتین. چرا اینکار رو میکنید. بگذارید کمی پیچیده باقی بمونید. بگذارید آدمها خودشون دنبال کشف پیچیدگیهاتون باشن.. این خوبه که شما آدم باز و راحتی هستین...