دیشب . نمی دانم شب بود یا دم دمای صبح. چون من که دیر وقت می خوابم. خواب دیدم از روستایی که معلم هستم به یک روستایی که مدرسه ی بزرگتری دارد منتقل شده ام. تازه وارد دفتر شده بودم که تو را آن جا دیدم. تو پسری جوان و 19 ساله شاید 20 ساله. تازه ریش های زیر گوشت سیاه شده بود. یک " مرادخانی" به تن داشتی. به سویت آمدم و گفتم سلام مرد.... سلام عزیزم.... من را می شناسی؟ من شهاب شیخی هستم. آغوش گشودی و آغوش گشودم و در آغوش کشیدیم یکدیگر را. می دانستم که تو اعدام شده ای. اما من تو را زنده می...