زن کاملا مسنی است. در لحظهای که قطار در ایستگاه میایستد تا مسافران جدید سوار شوند و مسافران به ایستگاه رسیده، پیاده شوند. سرم را از روی کتاب بلند میکنم. ناگهان دو قدم به عقبتر بر میگردد و من صورتش را میبینم. لبخندی میزند که من آن را نیمه تمام میبینم و سرم را دوباره توی کتاب میبرم و با پاهایم بطری نوشیدنی را برای این که نایفتد بیشتر فشار میدهم . هم کنار من جای یک نفر خالی است و هم دو صندلی روبهروی من. روبهروی من که نه، به فاصلهی یک صندلی رو به روی من مینشیند. و پاهایش را کاملا دراز...