«زندان من اتاقی بود در دوردستترین نقطهی دنیا، یک اتاق کوچک میان دریایی از شن... اتاقی کوچک در محاصرهی زمین و آسمان. جدا افتاده از جهان، آن سوی آن سوی سرزمین، جایی که خدواوند انسان را فراموش میکند.، جایی که زندگی تمام میشود و مرگ آغاز میشود. جایی که شبیه یک سیارهی خالی از سکنه بود. مرا تنها گذاشته بودند. در مدت بیست و یک سال یاد گرفتم که با «شن» سخن بگویم، تعجب نکنید اگر بگویم بیایان پر است از صدا، اما انسان نمیتواند به طور کامل یاد بگیرد که تمام آن صداها را...